رمان پیشنهاد یک سال زندگی 1
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

فصل اول: 
نفس :وای چقدر قور می زنی؟ -چیه مثل اینکه حال و حوصله نداری؟ -حال دارم…. -پس حوصله منو نداری … -والا من اگر جای شوهر زن ذلیله تو بودم یک ثانیه هم تحملت نمیکردم . مریم چشم غره ای بهم رفت:دست درد نکنه حالا من یکم دلم پر بود تو چرا زود ترش میکنی؟ لبخندی زدم حالا به دل نگیر حالم اصلا خوب نیست. -چی شده ؟ !!! - هیچی دیشب حال بابام بد شد دکترش بهم گفت باید عمل بشه - خوب عملش میکنیم . پوز خندی زدم:با کدوم پول میدونی چقدر خرج عملشه؟!!! -هرچی باشه رو کمکه منو امیر حساب کن. با کلافگی:مریم دکترش میگفت بیست ملیون خرجشه از کجا بیارم؟!!! -بیست ملیون؟!!! اهی کشیدم:اره تازه هفته دیگه باید شهریه دانشگاه نادی واریز کنم علی هم دیروز زنگ زد بمیرم بعداز سه ماه میخوات بیاد مرخصی مامانم که فقط بلده گریه کنه . -نفس من چهارصد تومان پس انداز دارم حالا حالا ها هم لازمش ندارم حداقل شهریه نادیرو بده . بغض گلومو گرفت مریم دوست خیلی خوبی بود همیشه تا جاییکه میتونست بهم کمک میکرد :من هنوز صد تومن از اون دفعه بهت بدهکارم. مریمبطرفم اومد ودستامو گرفت:حالا مگه میخوای پس ندی؟منکه عجله ندارم چه پیشه تو باشه چه تو بانک. لبخندی زدم :اگه تورو نداشتم چیکار میکردم -زندگی! میگم بد نیس یسر بری پیشه رییس -مثل اینکه یادت رفته سر قضیه مامان وامی که بهم داد چه شایعاتی همین همکارای حسود برام درس کردن بعدشم هنوز دارم قسط میدم تازه روم نمیشه هنوز یکسال نشده برم بگم وام میخوام اونم بیس ملیون -پس میخوای چیکار کنی؟ بابغض:نمیدونم حتی اگه برم تن فروشی نمیتونم همچین پولیرو جور کنم مریم با عصبانیت:خفه بمیربابا این بهرادو دسه کم نگیر لازم نیس بری ج… استغفرا… انگشتشو جلو صورتش گرفت وصداشو کلفت کرد:خانم بزرگمهر شما یکی از بهترین کارمندانم هستین کاش همه مثل شما مسئول بودن بابا بخدا زنش بشه خیال ماروهم راحت کن. -خجالت بکش مری اقای بهراد همسنه بابامه. -خوب باشه خوشتیپ پولدار باکلاس بدبخت همچین شوهری کجا میتونی پیدا کنی؟ -بخدا دیونه شدی من کجام تو کجایی یشب گشنگی بکشی شوهر کردن یادت میره. باصدای درهردو بهم خیره شدیم در باز شدو اقای صالحی با اون هیکل چندشاورش خودشو از دره نیمه باز به زور چپوند داخل خوب درو باز کن اشوه ای اومدو ینگاه به منو مریم کرد مریم زود بلند شدورفت طرف میزش صالحی روی میز من خم شد:خانم بزرگمهر نگفته بودید عاشق تشریف دارید امروز جلسه بود نه پروژه رسید نه شما کارکرد سه ماه شرکتو به باد دادی خدارو شکر موبایلتم خاموش بود. وای به کل فراموش کرده بودم به مریم گفته بودم حواسش باشه ولی بکل قرار امروز … -بله خانم بایدم رنگتون بپره… -بس کنید خانم بزرگمهر بیمارستان بودن حالا هم اتفاقی نیفتاده یه قرار دیگه میزاریم. صالحی پوزخندی زد:هر جا بودن ابروی شرکت رفته خانم … محکم زدم روی میز :حالا شما امدی اینجا مشتلوقه میخای من خودم برای اقای… -بس کنید خانم این دفعه نازوکرشمه به درد نمیخوره. -شما حق ندارید به من توهین کنیدهرزهای مثل شما معنی پاکی رو نمی فهمند. صالحی دندانهاشرو در هم قفل کرد از اعصبانیت سرخ شده بود خاست حرفی بزنه که با صدای بهراد به طرف در برگشت . -اینجا چه خبره اقای صالحی شما اینجا چی میخاین؟ صالحی دستپاچه گفت:امده بودم خدمت خانم بزرگمهر بگم چه گند…. -بس کنید اقا اینجا ریئس داره شما لازم نکرده دخالت کنیدپس بفرمایید . صالحی چشم غره ای به من رفت و از اتاق خارج شد.بهراد نگاهی به من انداخت :یک لیوان اب بخورید اروم که شدید بیاین اتاق من.منتظر جواب نماند و رفت مریم-خوبی تو؟ خودمو روی صندلی انداختم:مردیکه هرزه دیدی چه کولی بازی دراورد؟ حالا تو این اوضاع اخراجم نکنه شانس اوردم. -حالا اب میخوری؟ - نه برم ببینم چه خاکی بسرم کنم. تو راهرو بچه ها با دیدن من شروع به پچپچ کردن یکیشون با لودگی:کارمند مسئولو بقیه هم زدن زیر خنده عصبانی دستامو مشت کردم وبا حرص به راه افتادم منشی با دیدن من پوزخندی زدو سرش را پایین اورد: منتظرن . چشم غرهای بهش رفتم خنده رو صورتش ماسید:بفرمایید. به طرف در رفتم و در زدم. -بفرمایید. داخل شدم -سلام . -سلام بنشینین. روی اولین مبل نشستم . -خوب حالا چه باید کرد؟ چشمهام را به زمین دوختم:واقعا نمیدونم چی بگم فراموش کردن این قرار کاری با اینکه من خیلی برای این پروژه زحمت کشیدم ولی من فکر میکردم سه روز دیگهست… بهراد با تعجب :یعنی یادداشت منو نگرفتید؟ با تعجب:یادداشت؟ نفسش را با اعصبانیت بیرون داد وگوشی تلفن برداشت:خانم شما یاداشت منو به خانم بزرگمهر دادید؟ با صدای بلند:منظورتون چیه ؟من گفتم شخصا بهشون بدید نه این که ببرین بزارین رو میزشون گوشی را محکم به تلفن کوبید:دختر تو چرا این قدر حسودداری؟ پوزخندی زدم:نمیبینید؟یک مادربا یک کلیه بابای که بایدعملش کنن مگرنه…خاهربرادری که هر کدام به تنهای یکی از مشکلاتم هستند حالا معنی حسادت اینها را نمیتونم درک کنم. دستی به موهاش کشید : همین که هنوز سرپای و داری تلاش میکنی چشم خیلی ها رو دراوردی . -حالا میخاین چه کار کنید؟ -میخام اخراجت کنم. با بغض:ولی شما که …. -اره فهمیدم میخام بهت یه پیشنهاد بکنم امیدوارم قبول کنی. -چه پیشنهادی؟ -میخام ازت خاستگاری کنم. باتعجب:خاستگاری؟اقای بهراد… -صبرکن دخترم من میخام باتعجب برای پسرم ازت خاستگاری کنم. باتعجب:برای پسرتون؟ خندید:حالا چرا هرچی من میگم تکرارمیکنی؟اره میخام ازت خاستگاری اونم واسیه پسرم ولی یه شرطی بزار بهتر بگم من مشکلات تو رو حل میکنم توهم مشکل من وحل کن نظرت چیه؟ -من نمیفهمم مشکل شما چیه؟ -مشکل من پسرم سردوخشک میخام کمکم کنی بیارمش توخط زندگی. من همه مشکلاتتو حل میکنم یه خونه بخر باباتم ببر واسیه عمل نمیدونم هر کاری که میخای فقط یکسالش رو بده به من… .گیج شده بودم یعنی چی یکسال داشت چی میگفت زمزمه کردم:یکسال؟ منظورتونو نفهمیدم . -میخام یکسال زن پسرم بشی. مثل اینکه یه سطل اب گرم بریزن روم بلند شدم به بهراد نگاه کردم متوجه حالم شد:بد برداشت نکن عقد میکنید حرف صیغه نیست اگر هم میگم یکسال برای اینه که پسرم روبیشتراز تومیشناسم این فرصت و هم به تومیدم هم اون شاید با هم کنارنیومدیدخوب سریه سال جدامیشید ولی من امید دارم تو کوروش و به خودت وابسته میکنی و عروس خودم میمونی روی صبرت این پیشنهاد رو بهت دادم میدونم که میتونی. - پسپیشنهاد مالیتون برای چیه؟ -میدونم غرورت اجازه گرفتن این کمک رانمیده ولی میخام خیالت را از بابت خانوادت راحت کنم میخام همه فکرت بشه کوروش میخام به زانو درش بیاری.خندید و با مهربونی :فقط تومیتونی من به جزکوروش کسی ندارم این کارو برام میکنی؟ نمیدونستم چیکار کنم از طرفی حرف یعمر زندگی خودم بودو از یطرف زندگی خانوادم مخصوصا بابام که باید عمل میشد پیشنهاد خوبی بود میتونستم یه خونه بخرم از اون اشغال دونی بیایم بیرون جهیزیه نادی و یماشین برای علی ولی اگه یسال بعد مجبور به طلاق بشم با یمهر روپیشونی چطور دوباره به زندگیم برگردم جواب خانوادمو چی بدم بگم نتونستمو برگشتم بس کن بس کن الان بجز قبول کردن هیچراهی ندارم باید قبول کنم حتی اگر بعدا پشیمون بشم حداقل تونستم برای خانوادم کاری کنم همین برام بسه. بهراد که سکوت منو دید:نمیخوای جواب بدی دوباره روی مبل نشستم دهنم خشک شده بود زبونمو روی لبم کشیدم تا راحتتر حرف بزنم :قبول میکنم ولی یکشرط دارم -چه شرطی -نمیخوام خانوادم متوجه بشن که باهم قولو قراری داریم هیچوقت حتی نمیخوام کوورش بفهمه شما به من کمک کردین بهراد لبخندی زد :صددرصد بهت قول میدم توهم به کوورش حرفی نزن حالاهم خیلی زود وسایلاتو جمع کن یماه وقت داری که کارهای لازمو انجام بدی بعداز یماه نمیخوام به هیچی بجز کوورش فکر کنی فرداهم باباتو ببر برای عمل به وکیلم میگم بیاد وکارهاشو انجام بده کارهای خونه خریدن راهم خودت باهاش حل کن یادت نره فقط یک ماه وقت داری … 
فصل دوم: 
ازاتاق امدم بیرون نمیدونستم باید چه کار بکنم شاید هم خواب بودم ولی بیدار بودنم اینقدر واضح بود که نخام کسی بزنه تو گوشم نگاه خیره منشی باعث شود زودتر به خودبیام با لحن مسخره ای:چی شداخراجت کرد؟ پوزخندی زدم:اره بدو تا دیرنشده به دوستات خبر بده یادت نره مشتلوقتو بگیری حیفه. ابروهاشو درهم کشید:به من چه مگر من خبرچینم؟ باهمون لحن:دورازجون ولی یه چیزبگم دست من خیلی سبکه نوبت توهم میشه . دیگه نایستادم که جوابمو بده به طرف اتاق رفتم دروبستم نفس عمیق کشیدم. مریم با نگرانی :چی شد نفس؟ بابی تفاوتی:اخراجم کرد. چشمهای مریم از تعجب گرد شد:اخراجت کرد؟!همش تخصیرصالحی بودا. روی صندلی نشستم:میدونم. مریم باعصبانیت:مردیکه کثافت حالا چرا رئیس باورش شد؟ نفسمو فوت کردم:اونم دیگه خسته شد بس حق وبمن داد. -خوب حقم باهات بود. -حالا بیا کمکم کن وسایلامو جمع کنم نمی خام بیشترازاین اینجا باشم. مریم نگاه موشکافانه ای کردوگفت:مشکوک میزنی یعنی نمی خای یه حال گیری اساسی راه بندازی؟ لبخندی زدم:یعنی من این قدر…. -نه عزیزم شما خانمی ولی اونا خیلی نامردن حالاجدی می خای چی کار کنی؟ همین طور که داشتم وسایلامو جمع میکردم:توجمع کن بهت میگم . مریم سری تکون دادواهی کشید:حالا من تنها بدون تو اینجا چه طورکارکنم؟ برای من هم جداشدن از مریم سخت بودبه طرفش رفتم وبغلش کردم. مریم با بغض:لوس نشو من که ولت نمی کنم ولی از تو بعیدنیست. خندیدم:من که ازدست غر زدن ات راحت میشم مریم محکم زدبه بازوم زد:فکرکردی من که ولت نمیکنم تا سرتو نخورم ول کن نیستم. 
خیلی زود وسایلامو جمع کردم قرارشد وسایل ها خونه مری بمونن تا مامان اینا شک نکنن .بجزابدارچی واقای بهرادازهیچ کس خداحافظی نکردم همون موقع اقای بهرادشماره وکیلش رو همراه با یک پاکت که حقوق دوماهم بود بهم داد ویاد اور کرد که فقط یکماه وقت دارم. 
-خسته نباشی مادر زود امدی؟ مامان و بوسیدم:سلام اره چند روزی مرخصی گرفتم برم دنبال کارای بابا.حالش چطوره؟ مامان سری تکان داد:میشناسیش که اصلا بروز نمیده. رفتم تواتاق ولباسام رو عوض کردم:درست میشه نادی کجاست؟ -رفته خونه شاگردش الاناست پیداش بشه اونم سرشهریه دانشگاهش عصابش خورده. -میدونم علی زنگ نزد؟ -نه -براش صدتومان ریختم به حساب باید بهش بگم مثل اینکه اگر پرونده بابارو ببره بهش معافی میدن میشه سرپرست خانواده. مامان سرش بالا بردخداکنه حداقل بیاد کمک حالت باشه کم زحمت ما رو نکشیدی صبحی خانم رحمتی زنگ زد اصراررو اصرار میخاست برای اخر هفته بیان خاستگاری… -شما که قبول نکردین؟ استکان چای رو گذاشت جلوم با بغض:نه بمیرم واصیه دلت فکرمیکنی نمی فهمم داری به اب واتیش میزنی تا زندگی ما رو بچرخونی مگرنه بابات با حقوق بازنشستگی که همش سر قسط این خونه میرفت چه طور میتونست قد راست کنه. اشکهای مامان جاری شدنتونستم خودمو کنترل کنم بغلش کردم باخنده:من خودم حواسم به همه چی هست همین روزهاهم ازدست منم خلاص میشی. مامان زوداشکاشو پاک کردبا تعجب :خبریه؟! بگو ببینم . با شیطنت : بزاراول بابا خوب بشه بعدا” بهت میگم . مامان دستاشودورم گرفت باخنده:تا نگی ولت نمیکنم. مامانو دوباره بوسیدم : چند وقت پیش رئیس شرکت من وواسیه پسرش خاستگاری کرد خاست باشما تماس بگیره قبول نکردم دوروزقبلم دوباره هم حرف پیش کشیدگفتم اجازه بدید حال پدرم خوب بشه قدمتون سرچشم. مامان باتعجب سری تکون داد:که این طور پس بالاخره گلوت گیرکرد ای ناقلا خداکنه بختت مثل خودت خوب باشه. باخنده:الهی امین .مامان هم با من خندید. 
تصمیم گرفتم خونه رو بفروشم هم کسی شک نمیکرد که پول عمل بابا ازکجا جور شده هم نقشه های داشتم که اگر عملی بشن خیالم راحت میشد.بابااول موافق نبودولی با اصرارمن ومامان قبول کرد وباهماهنگی من با اقای وکیل قرارشدفرداصبح راهی ببیمارستان بشه. با نادیاهم صحبت کردم قرارشدیه ترم مرخصی بگیره .کمک حال من بشه.علی هم تا دوروزدیگه اینجا بود. با امدن علی وبستری شدن بابا کار ماهم شروع شد.علی مسئول کار فروش خونه نادی هم مسئول کارای بیمارستان شد.من هم دنبال یه جای مناسب برای خرید خانه. 
خوشبختانه خیلی سریع خانه باقیمت خوبی فروش رفت من هم با کمک مریم وامیر که حالا تمام قضیه رو میدونستن تویک شهرک نوساز یه مورداکازیون را خریدم خانه سه طبقه بودطبقه اول سه خوابه بود ودوطبقه دیگرچهار واحد دوتا دوخوابه دوتاهم یکخوابه و یک مغازه دوازده متری وکیل بهرادوقتی شرایط خونه را با قیمتش مقایسه کرد خیلی تعجب کرد من بجای خرید یه خونه تو حومیه شهر اونجا را خریدم .وکیل بهراد یه جون سی سی ودو ساله به نام آریا شکیبا بود به قول مری من همین بسم بود.قد بلن دچارشونه با اندامی متناسب وپوست گندمی وچشموابرو مشکی.پسر جذاب وزیبای بود خیلی زود با هم اشنا شدیم به طوری که قبول زحمت کردکه درنبود من واحدها رو اجاره بده ونقش صاحب ساختمان را ایفا کنه. 
بدترین روز برای من روزعمل بابا بود بابا هم خودش گریه کرد هم همه مارو گریه انداخت دقیقه های که پشت اتاق عمل به ما گذشت برامون زجراور بود بالاخره بابا بعدازچهارساعت کشنده ازاتاق عمل بیرون امد ودکترخبر موفقیت عمل را به ما داد.خیالم ازبابت بابا راحت شدبیست روز ازوقتم مونده بودبا بایدهرچه زودتر اسباب کشی میکردیم با نادی یکم برای خونه خرید کردیم مبل ولباسشویی و… دیگه باید فکرهای که برای مغازه داشتم رو به بقیه میگفتم میخاستم یه تاکسی تلفنی بازکنیم شهرک اژانس نداشت پس به نظرم بهترین کار بود.بقیه هم با من هم نظر شدن علی وامیر مشغول اماده کردن مغازه شدن آریا هم کارهای پروانه کارو غیره رو انجام داد خیلی زود کارها (البته با کمک زیاد آریا)تمام شد.سوپرایز دیگه بهراد دادن یه پراید بودمابادوتاماشین شروع کردیم این برای من خیلی خوب بود.قرار شد نادی تا تموم شدن مرخصیش منشی و کمک راننده باشه امیرومریم هم قول همکاری علی هم که جای خودش را داشت.بهرادبه عیادت بابا اومد وهمون موقع قرار خاستگاری را معین کرد. 
یکماه تموم شد.امشب برای اولین بار کوروش رو میدیم استرس داشتم اگه منو نپسنده اگه من … مریم:بس کن نفس داری همه رو به شک میندازی مامانت دلواپست شده ها خودت وجمع کن باید تا تهش بری حالاهم که خیالت ازنظرخانوادت راحت شده بایدخیال بهرادو هم راحت کنی .میترسیدم دستام یخ کرده بود رنگ پریده ودستپاچه بودم. مری لبخندی زد:چی میخای بپوشی حالابابا بجنب الانه که برسن . به طرفش رفتم و بغلش کردم با تعجب :چیه؟! -وای مری اگه تونبودی من چیکار میکردم؟ گونهام رو بوسید باخنده: اگه راست میگی این و به امیر بگو تا بفهمه چه نعمتی تو خونش داره. دستامو به علامت تسلیم بالا بردم:با یه غلط کردم موافق ترم. هردوباهم خندیدیم با کمک مری خیلی زود اماده شدم یه کم ارایش کردم کت وشلوار سورمه ای کت کوتاه وخوش دوخت شال سفیدی یه نگاه به ائینه انداختم جزوبلندقدها حساب میشدم با داشتن صدوهفتادوهفت سانت قدبا هیکل متناسب پوستی گندمی وچشمهای عسلی ورنگ موقهوه ای به نظر خودم معمولی بودم ولی مامان ومری همیشه میگفتن جذابم.لبخندی زدم خوب معلومه اونها باید میگفتن… مری :دیونه نبودی که خدا رو شکر داری میشی چی کار میکنی بیا بریم منتظرن. باتعجب :مگه اومدن؟ -اره زودباش. 
فصل سوم: 
دلهره وترس همه وجودم را پرکرددستام یخ کردن باصدای لرزان گفتم:توروخدامری راست میگی؟ مریم لبخندی زد:ببین چه رنگورویی کرده بیا همچین اش دهن سوزی نیست. باصدای لرزانتری:م…گه دی…دی…ش؟ مری باخنده: ن…ه…می..ای…یا…بر..م . ازکارش خندم گرفت سریع نگاهی به اینه اندتختم چندتانفس عمیق کشیدم باید محکم باشم باید به خودم ثابت کنم که میتونم.دست مری رو گرفتم:بیا دیگه وتقریبا” دنبال خودم کشیدمش . -دارم میام چرا میکشیم؟خوب من عروس نیستم همه برای استقبال کنار دربودن نگاهی به مامان کردم:چرا نیومدن؟ مامان لبخندی زد:میان مادر علی رفت تادرپارکینگ را باز کنه؟ مری با تعجب:پارکینگ برای چی نکنه میخاد شب بمونه؟ مامان خندید:چی بگم مادر. چشم غره ای بهش رفتم بی توجه به من:مثل اینکه دامادخیلی اتیشش تنده نفس خدا به دادت برسه. مامان نگاهی به هردوی ماکرددرحالیکه به سمت در میرفت گفت:آمدن یا خداهمه چیز روبه تو میسپارم. با صدای سلام واحوالپرسی باباومامان وبهراد من هم خودمو اماده کردم .بهراد باسبدگل بزرگی وارد شدسریع جلورفتم سلام کردم لبخند رضایت امیزی زد:به به عروس گلم سلام سبد را به طرفم گرفت:بفرمایید قابل عروس گلم رو نداره سبد گل را گرفتم همون موقع 
کوروش وبقیه هم به ما پیوستن نگاهم به نگاهش افتادخیلی ارام بهم سلام کردیم مامان وبابا مهمانها را به سالن بردن من ومری به اشپزخانه رفتیم. مری سبد گل رو از من گرفت سوتی زد :وای چی کرده کوروش؟ هنوز تو شک بودم.مری ضربه ای به بازوم زد:مثل اینکه با یه نگاه عاشق شدی کلک؟ خندیدم: برو بابا من اصلا نتونستم کامل ببینمش… -ولی فکر کنم گیر کرده. -چی گیر کرده؟ -گلوت ولی خودمونیم ابهتی داشت برای خودش. برگشتم طرف مری :گفتم که دقت نکردم چطور؟ -مگه لباسش رو ندیدی؟ باز نگاش کردم. -خوب بابا تسلیم ندیدی .مکثی کرد:سر تا پا سیاه بودالبته کت وشلوار شیکی پوشیده اما حیف همش سیاه بود. بااخم:چشم امیر روشن بزار یه اشی برات بپزم . دستاشو به سینه زد:باشه تقصیر منه دارم مجانی بهت…. سینی چای گرفتم: حالا میرم خودم میبینم نمی خاد الکی حرص بخوری. مری نگاهی به من کرد:خوبه بفرمایید. باهم واردسالن شدیم مری کنار مامان نشست. سینی چای را جلوی بهرادگرفتم با مهربانی نگاهی بهم انداخت:دستت درد نکنه عزیزم . بالبخندی ازش دور شدم بابا و مامان حالا نوبت کوروش بود سینی را جلوش گرفتم با دقت نگاش کردم مری راست میگفت سرتا پا مشکی بود موهاش روبالا مرتب کرده بود فقط ابروهاشو را دیدم پرپشت وبلند انگار یکی بهم گرهشون زده باشه استکان را برداشت وزیرلب تشکر کردبه علی ومری هم چای تعارف کردم(نادی نیومد مامان ازش خاست میگفت شگون نداره مامان دیگه کارش نمیشد کرد)وکنار مری نشستم اقای بهراد جرعه از چایش نوشیدوگفت:اقای بزرگمهر 
منم وهمین یه پسرازمال دنیاهرچی دارم 
مال همین یدونست نمی گم خودش چیزی نداره بیشترازمن نباشه کمتر نیست پول چیه اقا جونمو بهش میدم… کوروش ارام زمزمه کرد:پدر خاهش میکنم. بهراد نگاهش را از کوروش گرفت وباقی چایش راسرکشید:پدر شدن سخته خودت بعدها می فهمی. اهی کشیدودوباره بابارا مخاطب کرد:سی سالشه مهندس عمران کانادا زندگی میکرده به خاطر من برگشته میخام کارامو بدم دستش خودمو بازنشت کنم پسرخوبیه خدا ترسه خلاصه ظاهرو باطنش یکیه… بابا به دنبال صحبت های بهراد امد:زنده باشه راستش برای من وخانوادم فقط خدا ترس بودن وعشق ومحبتی که بینشون شکل میگیره مهم هست وبقیه چیزا کم کم و با کمک خدا و خودشون ساخته میشه. -بله شما درست میفرماییدولی من فقط خاستم خیال شما را از بابت شغل و درامد پسرم راحت کنم میدونم زیاد بلد نیستم راجب به این مسائل صحبت کنم ولی به هر حال هم من وهم پسرم امدیم تا دختر شما رو خاستگاری کنیم حالاشما نا وارد بودن منو فاکتور بگیرید. بابادستی به شانه بهراد کشید و لبخندی زد:میدونم خیلی سخته به قولی در این کار بیشترخانومها کار بلدترن پس با اجازه شما نظری از خانمم به هردوی ما کمک میکنه. -صد البته خواهش میکنم اجازه ما هم دست شماست. مامان تکانی به خودش داد و نگاهی به پدرکرد:شما لطف دارید تا حالا هم خوب پیش رفتید حالا اگه اجازه بدید من یکم از نفس بگم؟ بهرادنگاهی به من انداخت وگفت: بفرمایید. مامان نگاهی به من کردوگفت:نفس واقعا نفس خانواده ی ماست سربزیر و خانومه تا حالا هم با کلی خاستگار منومتعجب کرد وقتی راجب شما بهم گفت ما بهش اطمینان داریم نفس چشم ماست حرفش حکمه برامون حالا هم که شما و پسرتونو دیدم .همه چیز که گفتنی نیست حجب وحیا پسرتون به من ثابت شد حالا هم اگر اجازه بدی دبرن با هم صحبت کنن اصل کاری این دوتا هستن لبخند به لب دوتا بابا ها نشست. بهراد:اجازه ما هم دست شماست خدا خیرت بده بزرگمهر واقعا کار و باید داد به کاردان .من که ازحرفهای مامان بغض کرده بودم سرم راپایین گرفته بودم که با صدای مامان به خودم امدم. -پاشو مادر برید باهم صحبتهاتون رابکنید. بلند شدم کوروش هم بلندشد و همراه راه افتاد نمی دونستم کجا برم نادی تواتاق بود دوباره صدای مامان:برواتاق خودتون. فهمیدم که نادی اونجا نیست دررابازکردم وبه کوروش تعارف کردم تا داخل شه با تعجب رفت وروی صندلی کنار تختم بودنشست چند لحظه متعجب ایستادم وقتی تعجب من ودید نگاهم کردنگاهش اینقدرسردبود که لرزیدم در رو روی هم گذاشتم و روی تخت نششتم سکوت داشت خفم میکرد همه جراتم را جمع کردم دوباره نگاش کردم جذابیت چهرهاش میتونست به راحتی مغرور بودنش را به رخ بکشه پوست برنزه چشمای درشت با مژه های بلند وحالتدار که ابهت چشماش را صد برابرکرده بود بینی قلمی وبی نقص ولبهای قلو.ای خاک به سرم فهمید دارم براندازش میکنم . بدون این که حالت صورتش عوض بشه خیلی خشک گفت:اگه پسندیدی پاشو بریم . باتعجب:بریم ما که همین حالا امدیم؟ کلافه دستهاشو به سرش گرفت موهاش ریخت روپیشونیش وسایه چشماش شد. -نمی خاین سئوالی بپرسید؟ نگاهش را بهم دوخت یخ کردم:نه خانم سئوالی ندارم فقط زودتر تمومش کن من حوصله این کارهارو ندارم. یه تای ابرومو بالا بردم: چی کار کنم اون وقت؟ -هیچی کوتاه بیاین من فقط به خاطربابام اینجام… باعصبانیت گفتم:نه من عاشقتم ؟؟ بلندشدم دیگه هیچی نگفت باهم واردسالن شدیم همه به ما خیره شدن. اقای بهراد:خوب عروس خانم حالا نظرتون چیه؟ همین طور که به گل قالی خیره بودم:هرچی پدرومادرم بفرماین. بهراد:پس با اجازه شما. وقتی سکوت بابا و مامان رو دید بلند شد و کنارم ایستاد از جیب کتش جعبه ای بیرون اورد زنجیر بلند وپلاک زیبای را به گردنم بست وسرم را بوسید سرم رابلندکردم چشماش میدرخشید فکرنمی کردم اینقدر احساسی باشه همه دست زدن. -ممنون اقای….. با اخم ساختگی گفت:پدر صدام کن. لبخندی زدم:ممنون پدر امیدوارم عروس خوبی براتون باشم. -حتما میشی حالا بیا کنار این داماد خجالتی بشین تا خیالش راحت بشه. نگاهی به بابا انداختم با سر موافقتش را اعلام کردکنار کوروش نشستم همچین خودش و جمع کرد که خندم گرفت خوشبختانه همه کاراش برای خانواده من نشان دهنده شرم و حیا بود. 
پدر دوباره سرجاش نشست و رو به بابا : خوب حالا واجب شد اسم کوچیکتون وبپرسم فامیل که با هم ازاین حرفها ندارن من اردشیرم. بابا با سر تاکید کرد:من سالارم,سالار. هردوباهم دست دادن. -خوب سالارخان نظرچیه هر چه زودتر این عروس وداماد را سروسامان بدیم؟ بابا نگاهی به من ومامان کرد:والله اردشیرخان ما حرفی نداریم ولی اگر یه مدت به ما فرصت بدید تا کارهای جهیزیه… اردشیراجاره ندادبابا ادامه بده:نه سالارجان اصلا حرفی از جهیزیه نزن ما اصلارسم نداریم مادر کوروش فقط با لباس تنش امدخونه من عروسم باید همین طور بیاد وجود نفس برای ما از هر چیزی ناب تر پس حرفی دراین مورد نزنیدکه ناراحت میشم اگر اجازه بدید یه جلسه دیگر همراه بابزرگای فامیل داشته باشیم. بابا:من با خانوادم رابطه ندارم بعدازفوت پدرومادرم به اینجا امدم خانواده خانمم همه شهرستانن به غیر از تعداد کمی دوست واشنا که امدنش مهم نیست کسی نداریم ولی شما هرطورراحتید می توانید…. -ما هم مثل شما بعدازفوت همسرم خانواده او اصلا سراغی ازما نگرفتن من هستم دوتا خاهر که هر دو کانادا هستن پس نیازی به جلسه بعد نیست هرچه زودتر محرم بشن بهتره این جوری یخشون زود تر باز میشه به نظرم اول ازعروس خانم بپرسیم چه جوری دوست داره ؟ بابا:منم موافقم رو به من کرد نفس بابا شما چی میگید؟نگاهی به مامان کردم لبخندش باعث شدجرات پیداکنم تا حرفمو بزنم. -اگه اجازه بدید مراسم نگیریم بایه سفر شروع کنیم نظر من اینه . -بابا : منم بانظر نفس موافقم شما چی میگی پسرم؟ کوروش توجاش جا به جا شد:منم موافقم. پدر:خوب مبارک باشه مری با اشاره مامان ظرف شیرینی را به همه تعارف کرد. -خوب حالا که دهنمان شیرین شد من شما روبرای اشنای بیشتر ومعین کردن تاریخ عروسی به صرف شام برای پنچ شنبه شب دعوت میکنم. مامان:زحمت میشه اجازه بدید بعدشام…. -نه نه خاهش میکنم اینا همش بهانست تا ما بیشتر باهم اشنا بشیم. مامان تبسمی کرد:صدالبته. -خوب اگر اجازه بدید رفع زحمت کنیم؟ بابا:خاهش میکنم اجازه ماهم دست شما ست. پدربلندشدو با گرمی دست بابا وعلی را فشرد کوروش هم از خدا خاسته بلند شد به طرف بابا رفت دست داد و تشکرکرد با علی هم دست دادپدر ازمامان ومریم خداحافظی کردوبه طرف من اومد سرم را بوسید:ان شاالله خوشبخت بشی دخترم. -ممنون پدرخدانگهدار.برق رضایت رو تو چشماش دیدم. -خدانگهدار. کوروش هم فقط همین وگفت سریع بدون مکثی رفت علی همراه کوروش رفت تا در پارکینک وباز کنه. پدردوباره شب دعوت را یاداوری کردو رفت. با رفتن انها همه به من خیره شدن نادی باذوق ازاتاق علی بیرون پرید من و بغل کرد:مبارک باشه خاهری . بوسیدمش باباو مامان نگاه معنی داری بهم کردن وبه سالن رفتن. مری با شیطنت:عروس خانم داماد چقدر خجالتی بود؟ محکم نشگونش گرفتم: همه که مثل تو نمی شن. باقهردستش روتو جیبش کرد وگوشیش را بیرون اورد:اره دیگه خرت از پل گذشت زنگ بزنم امیر بیاد دیگه من باشم گول تورو نخورم. باخنده:حالا بااون بیچاره چه کار داری؟بزار چند ساعت از دستت نفس بکشه. دست نادی رو گرفت وبا اخم گفت:میبینی نادی توهم بعدا همین طوری اذیتش کن.نادی باسر حرفشو تایید کردوریز خندید. 
ساعتی بعد مری رفت نادی کمکم کرد ظرفها را جمع کردیم علی ونادیا به اتاقاشون رفتن سه تا چای ریختم وبه سالن رفتم حدس میزدم میخان بامن حرف بزنن پس خودم پیش قدم شدم. 
مامان تا سینی چای رادستم دید لبخندی زد وگفت:خسته نباشی بیا بشین. سینی را روی میز گذاشتم وروبروی مامان و بابا نشستم بابا استکان چای را برداشت وگفت:نفس تو چقدر اردشیرخان را میشناسی؟ استکان چای رابرداشتم:خودتون میدونید که الان سه سال توشرکتش کار میکنم مرد خوبیه تا حالاعصبی ندیدمش خوش قوله و رو حرفش قسم میخورن تاحالا ندیدم حرفش دوتا بشه خیلی وقته زنش فوت شده ولی هنوز داغ داره شما بازم میتونید تحقیق کنید. -همین که توراضی شدی قبولشون کنی یعنی اینکه قابل اعتمادن پسرش که خیلی ساکت وباحیا بودقبلا دیده بودیش؟ 
-نه فقط تعریفشو شنیده بودم. مامان:دراین که خانواده خوبی هستن هیچ شکی نیست فقط دوست نداریم به این زودی از پیشمون بری,علت اصرار اونا چیه تو چیزی میدونی؟ -خوب کوروش ایران نبوده حتما میخاد زود سر و سامان بگیره. مامان با نگرانی گفت:یه وقت فیلش یاد هندستون نکنه؟ -فکر نمی کنم از پس پدرش ومن بربیاد . مامان لبخندی زد:پس فکر همه جاروکردی؟ -شما نگران نباشید. بابا:خوب بابا ان شاالله خوشبخت شی. -ممنون زیر سایه شما.بااجازه من برم یه سری به نادی بزنم شب بخیر. -برو مادرشب بخیر. 
نادیاکتاب به دست روی تخت نشسته بود 
-چی می خونی؟ خندیدوجلدکتاب نشان داد. -رمان؟ -اره مری بهم داد. -دست مری درد نکنه. باغصه گفت:نفس شوهر کردی ما رو فراموش نکنی؟ بغض کردم :چی میگی تو مگه میشه شما را فراموش کنم؟شاید کمترهمو ببینیم ولی از حالتون که بی خبر نمی مونم شما هم تو اژانس اینقدر مشغول میشید که من یادتون میره خودت هم باید بری دانشگاه هم یه سری بری اژانس علی هم که کار معافیش دیگه تمومه باید کمکش کنی کنکور بده بعدازمن تو باید حواست به همه چیز باشه. نادی با نگرانی گفت:ولی من نمیتونم مثل تو نترس باشم ومواظب همه چیز باشم. موهایش را نوازش کردم:منم همسن تو بودم میترسیدم اگه خودت بخای میتونی فقط لازمه که بخای. نادی با خجالت گفت:حالا که تونیستی چطور اجاره را پرداخت کنیم؟ -نترس اندازه سه چهار ماه پول اجاره را کنار گذاشتم بعدشم ان شالله کار اژانس راه افتاده خیالمون راحت میشه. -خداکنه بمیرم برات تازه میفهمم چه فکرایی داشتی. -بگیر بخواب خواهر کوچولو من هیچ وقت تنهاتون نمی زارم.چراغ را خاموش کردم وبه بالشم پناه بردم. 
صبح با صدای مامان ازخواب بیدارشدم. -بیدارشدم مامان خانومی. -توکه تنبل نبودی لنگ ظهردختر. نگاهی به ساعت انداختم تازه ده نشده بود با خنده گفتم: هنوزکه ده نشده بقیه کجان؟ -باباوعلی رفتن برای کارهای معافی علی نادی هم رفت تدریس.پاشو مادر کارهای نهار بکن میخام بشینم پای چرخ. -چرخ؟برای چی؟ -دیشب رفتم سراغ بقچیه پارچه هام چند تاقواره کنارگذاشتم براتون بدوزم چند دست لباس مناسب داشته باشیم بد نیست به بابات هم گفتم باعلی برن لباس بگیرن . -دست مامان گلم درد نکنه خوب کردی حالا چی میخای برامون بدوزی؟ -واسیه تو کت و دامن کوتاه با این پارچه نباتیه برای نادی هم کت شلوار پارچه سبزه واسیه خودمم بلوز دامن پارچه سورمه ای تموم که شد نفری یه ماکسی هم براتون میدوزم. مامان بوسیدم:قربونت برم که اینقدر به فکری. -به فکرشما نباشم چی کار کنم حالا پاشو برو سراغ ناهار که شکم گشنه هیچی حالیش نمیشه. 
شب مهمانی ازراه رسید کت ودامنی که مامان برام دوخت وپوشیدم کمی ارایش کردم وشالی همرنگ بالباسم پوشیدم با لباسهای که مامان برایمان دوخته بود کلی زیبا شده بودیم علی با تیپ اسپورت و بابا کت و شلوار پوشیده بود.علی راننده ما شد و خیلی زود ادرس راپیدا کردیم.خانه ویلای نسبتا بزرگی بود پدر زنگ زد چند لحظه بعد خود پدر دررا باز کرد وبا تعارفش داخل شدیم وسلام واحوالپرسی شروع شد پدر ما را به طرف ساختمان راهنمای کرد.تاریکی هوا باعث شد تا زیا دمتوجه زیبای باغ نشیم با فاصله چند تا پله وارد ساختمان شدیم کوروش انجا به استقبالمان امد این بار هم مثل دفعه قبل سیاه پوشیده بود با این تفاوت که کت تنش نبود شروع به سلام و احوالپرسی کرد ولی به من که رسیدفقط سلام کرد با تعارف پدر به سالن رفتیم مامان جعبه شیرینی رابه پدر دادچند لحظه بعد خانمی امدسلام کردوجعبه شیرینی رااز پدر گرفت وازمادعوت کردتابه اتاق برویم همراهش راهی شدیم وبعدازدراوردن مانتو دوباره به سالن برگشتیم. پدربادیدن من لبخند رضایت بخشی زدوگفت:مثل همیشه زیبا شدی عروس قشنگم.بالبخندازش تشکر کردم. -بیا کنار من وکوروش بشین البته با اجازه سالارخان. بابا باسر به من اجازه داد کنار انها نشستم.همان خانم ازمون پذیرایی کرد کم کم یخ مجلس شکست ومجلس گرم شد . پدر:مثل اینکه مرخصی حسابی بهت ساخته عروس خانوم؟ -اره حسابی تنبل شدم. -فکر نکنم جات که حسابی خالیه چندباری مهندس صالحی و رضایی سراغتو گرفتن ولی من گفتم اخراجت کردم ودیگه هم برنمی گردی. بابا به جای من جواب داد:خوب کردی اردشیرخان,کمی استراحت کنه بدنیست بیشتر به خودت وزندگیت میرسی.نظر شما چیه کوروش خان؟ -من مخالف کارکردن نیستم ولی با نظرشما موافقم. 
خانم یحیی امد وهمه رابه سر میز شام دعوت کرد وبحث ما نیمه تمام ماند.چند نمونه غذادرست کرده بودن . مامان :حسابی به زحمت افتادید. -قابل دار نیست رو به همه کردبفرمایید قابل تعارف نیست .همه سرمیز نشستن .خیلی اتفاقی منوکوروش روبروی هم نشستم . فرصت پیش امد تا دوباره نگاهی بهش بندازم پیراهن مردانه وشلوار پارچه ای به نظرم می تونست با تیپ اسپورت پسرانه ترباشه موهاش یک طرف مرتب شده بود خیلی ارام غذا میخوردیک دفعه ابروهاش رادرهم کشیدوباعصبانی به من خیره شد لبخندی زدم دندانهایش و بهم فشرد و چشم غره ای بهم رفت دوباره همون لبخند راتحویلش دادم که یه چیز محکم خورد به پام کار خودش بود پام درد گرفت نگاش کردم سرش پایین بود اصلا به روی خودش نیاورد باشه کوروش خان حالا بچرخ تا بچرخیم.بعداز شام خانم یحیی برامون چای اورد. پدر نگاهی به من وکوروش انداخت:سالارخان اگر اجازه بدید بریم سر مسائل بچه ها؟ -خواهش میکنم بفرمایید -خوب اول تکلیف مهریه را روشن کنیم خوب نظرشما چیه؟ -شماهر چی صلاح می دونید. پدر به مامان نگاه کرد:شما چی میگید؟شما مادر نفس هستیدپس اینبار شما بگید چه کار کنیم؟ مامان نگاهی به من وباباکرد:من به مهرییه اعتقادی ندارم ولی به خاطر رسم ورسومات با اجازه شما وسالارمیگم چهارده سکه و ائینه شمعدان و… . بابا لبخندی ازرضایت زد:منم موافقم. پدر:پس مبارکه . بلندشد و شخصا به همه شیرینی تعارف کرد. -خوب حالا تاریخ عقدوعروسی شما نظرتون چیه؟ بابا:این بار شما بفرمایید. پدرخندید و گفت:ممنون. ده روز دیگه روز سالگرد ازدواج من وخانمم دوست دارم تو همون روز کوروش ونفس زندگیشون شروع کنن. بابا :مبارک باشه. 
قرار شد یکشنبه با کوروش برای ازمایش خون بریم .زندگیم داشت شروع میشد با کسی که هنوز لبخندش وندیده بودم….. فرداشب،شب عروسیم بود.هیچ حسی نداشتم بیشتر گیج بودم خیلی زودهمه چیز پیش رفت من حتی نفهمیدم چی شد چند جلسه که کوروش دیده بودم به جز سلام وخداحافظ حرفی نزده بودخوشبختانه خانواده منم شیفته محجوبی وکم حرفیش بودن مامان می گفت بعد ازدواج ازاین حالت بیرون میاد تنهایی را علتش میدونست ولی من می ترسیدم,می ترسیدم که همه فکر و زندگیم بشه ازاینکه مجبورشم ازش محبت گدایی کنم ازاینکه اسیر نگاه سردش بشم شاید داشت جادوم میکرد نمی دونم ولی گاهی دلم برای چشماش ابروهای گره خوردش تنگ میشد واین دلتنگی منو میترسوند.شب و با این فکرها صبح کردم هواروشن بود که خابم برد. 
صدای مری بود:عروس خانم پاشو دیگه. پتو را رو سرم کشیدم . مری پتو را ازروم کنارزد:مثل ادام بلند نمیشی نه ؟حتما باید با کتک بیدارت کنم نازکردنات بزار واسیه کوروش خان . -ولم کن بزار بخابم. -پا میشی یا با تنگ اب یخ بیام. میدونستم این کارو میکنه بی حال روی تخت نشستم چشمامو مالیدم:بفرمایید بیدارشدم . مری لبخندی زد:سلام رو ماه نشستت . خمیازهای کشیدم:سلام اینجا چه کار میکنی؟ مری خندید:به مثل اینکه هنوز خابی ناسلامتی امشب شب عروسیته نمی خای دل کوروش و اب کنی؟ -کوروش دل منو اب نکنه من راضیم . -اوه اوه میبینم که داری اسیر میشی نفس خانم؟! حواست باشه پات نسره خانم خانما… . نادی تا منو دیدباتعجب:وای نفس توکه هنوز اینجای دیرمون میشه ها هنوزهیچ کاری نکردیم تازه مامان اینا رفتن خونه اردشیرخان مامان کلی سفارش کرده دیر نکنیم تا تو دوش بگیری منم برات ساندویچ درست میکنم تاتو راه بخوری. باتعجب:کجا می خایم بریم از حالا زوده به خدا؟؟ مری چشم غره ای بهم رفت:تو رابه خدا عروس ما را ببین میریم ارایشگاه با این سرو شکل که نمیشه عروس شد. نادی :من رفتم برگشتم تموم باشی ها. مری:تو برو من می فرستمش. نگاهی به من کرد:نفس دیونه شدی؟بابا مگرنمی خای شک نکنن نمیشه خشک وخالی پاشو تا دوش بگیری من وسایلات را با نادی جمع می کنیم بلندشو. مری راست میگفت نباید میزاشتم شک کنن . دوش ابگرم حسابی سرحالم اورد.نادی و مری وسایلامو جمع کرده بودن موهامو خشک کردم وسریع لباس پوشیدیم و راهی شدیم. 
ارایشگر یکی ازدوستان مری بود با دیدن ما با عشوه ای خاصی سلام کرد. مری:سلام شیرین جون نفس عروس خانم و نادی خواهرعروس خانم. شیرین با ما دست داد وگفت:عروس خانم زود برو اتاق مخصوص که کلی کار داریم شما دوتا هم یه نگاهی به البوم بندازید تا ببینم تو چه مایع کار می خاین. مری:ما روبی خیال می خوام عروس برامون ماه کنی می خام داماد امشب به جای حجله بره دیونه خونه. مری اینها راباخنده میگفت. شیرین خندید:عروس خودش ماهه ولی قول میدم داماد با دیدن عروسکش بال دربیاره. مری:بال هم بعد نیست فقط نفس مواظب باش بعدا بالهاشو بچینی. لبخندی زدم :از دست تو مری توفکری به حال خودت کن . مری سری تکون دادو با عشوه گفت:امیرکه برای من بال بال میزنه. شیرین :بیا بریم که ازپس زبونش برنمیایم.باخنده 
من رابه طرف اتاق برد.اتاق تقریبا بزرگی بود -شانس اوردی امروز عروس ندارم همه کارهارا خودم انجام میدم بشین تا شروع کنیم.اول رفت سراغ ابروهام بعد اصلاح صورت و اپیلاسیون و…چندساعت بعد با پوشیدن لباسم کنار ائینه رفتم باورم نمیشد خودم باشم موهام نیمی باز نیم جمع شده بود و داخل موهام با مروارید کار شده بود ارایش چشمهام جلوه بیشتری به صورتم بخشیده بودمخلوطی از رنگهای مشکی وطلایی وکرم مات وروژگونه مات رژلب طلایی لباسم کار مامان بود وظرافت اندامم را بیشتر به رخ می کشیدلباس دوبنده ومدل ماهی که نادی با ظرافت خاصی روی سینه وکمرش ملیله دوزی کرده بود شیرین تور کوچکی به موهام زد تور تا روی لبم بود وچهره ام را جذابتر کرده بود.شیرین نگاه ستایشگری بهم انداخت:چی شدی؟خدا به داد داماد برسه . خندم گرفت کوروشی که یه نگاهم به من ننداخته بود امشب هم با این سروشکل می خاد چه عکس العملی نشان بده.با صدای نادی ومری به خودم امدم. 
نادی:وای نفس چه ناز شدی. مری:کوفتت بشه کوروش بهراد. تو گلوت گیر کنه. شیرین با خنده گفت:حالا توچرا حرص می خوری نکنه عاشقش بودی ؟ چهارتایمون زدیم زیر خنده. با کمک نادی شنلم راپوشیدم پول وانعام خوبی به شیرین دادم. مری:کوروش کی میاد داره دیرمیشه ها؟ زمزمه کردم:کوروش نمی یاد خودمون باید بریم. با عصبانیت:تو نباید راضی میشدی شماره موبایلش را بگیر. سرم وپائین انداختم: شمارشوندارم . مری با عصبانیت گوشیمو گرفت وبه پدر زنگ زد وگفت ماشینش خراب شده کوروش را بفرستن ادرس داد وخداحافظی کرد. -دیدی اینجوری باید مجبورش کنی؟بهراد گفت تا یه ربع دیگه میرسه خودت ونباز شتر سواری دولا دولا نمیشه همین قدرکه تودرگیراین موضوع شدی کوروش هم باید بشه.راستی سر راه خودم دسته گل میگیرم می دونم عرضه نداری بهش بگی. خندم گرفت مری خوب فکرم و خوند.ربع ساعت بعد کوروش امد مری کلاه شنلم را روی سروصورتم کشید وباهم به طرف دررفتیم . مری با دیدن کوروش لبخندی زد:سلام اقا داماد خجالتی بفرما عروس دستت سپرده کمکش کن ودست من را تو بازوی کوروش قفل کرد. کوروش که از این کار مری شکه شده بود فقط کارهای که مری گفت انجام داد. درماشین راباز کرد وکمک کرد سوار بشم. -شما تشریف نمیارید؟ مری:نه تاکسی خبر کردیم ممنون دست خدا .کوروش سوار شد وبه راه افتادیم. -سلام خوبی؟ کوروش باعصبانیت گفت: سلام اره خیلی خوبم دارم به زورپدرم ازدواج میکنم تازه عروس خانم برام نازم میکنن. باخونسردی گفتم:فکرنمی کنم همچین زورکی باشه یه چیزی تو خاستی یه چیزی پدر این عادلانست پس لازم نیست نقش مظلوم رابازی کنی. کوروش پوزخندی زدوگفت:خوب این وسط چی گیر شما میاد خانم؟ خندیدم:چی بهتر از یه شوهر خوب. کوروش از عصبانیت دندانهاش روبهم سایدوگفت:که شوهر می خاستی امشب بهت معنی شوهر داشتن را می فهمونم. تارسیدن به خانه حرفی نزدیم. 
همه برای استقبال ما به حیاط امده بودن کوروش اینبار هم در را برام باز کرد و کمکم کرد تاپیاده بشم.مری سریع امد کنارم و یه دسته رزنباتی که با روبانهای با همون رنگ تزئین شده بود به دست من دادو تو گوشم گفت:اینم گل سر کت کوروش نشستی سر سفره بزاش تو جیبش حداقل یه رنگ روشن تو تیپش باشه . موقع رفتن هم دوباره دستم را تو بازوی کوروش انداخت.خانم یحیی برامون اسپند دود میکرد با اشاره پدرگوسفندی جلوی پای ما قربانی شد وما داخل شدیم سفره عقد زیبای در سالن پهن بود روی صندلیهای که مخصوص ما بود نشستیم.مری ونادی به من کمک کردن تا کلاه وشنلم را دربیارم تور روی صورتم بود ولی سنگینی نگاه اطرافیانم را حس میکردم . پدرلبخندی از رضایت زد :ماشاالله عروسم عروسکه خانم یحیی اسپند دور سرش بچرخون خدای نکرده چشمش نکنم. با امدن عاقد مامان به طرفم امد وازکوروش خاست که چادرمخصوص سر عقد راسرم کنه کوروش با سر موافقت کرد وچادر را روی سرم انداخت حالاوقت خوبی بود تا منم گل راتوجیبش بزارم با دستی لرزان گل را گذاشتم یک لحظه نگاهمون بهم گره خورد.قلبم لرزید سرم را پایین گرفتم ولی هنوز سنگینی نگاهش را حس میکردم چادرومرتب کرد ونشست. 
مادر لبخندی از رضایت زد وقران را دراغوشم گذاشت وزیرگوشم:هرارزوی می خای بکن ما راهم دعاکن. نادی ومریم وخانم یحیی هم بالاسرمون شروع به ساییدن قندکردن. عاقد شروع کرد به خاندن خطبه ومن شروع کردم به زمزمه کردن ایه های از سوره مریم با صدایی عاقد به خودامدم عروس خانم برای بارسوم می پرسم اجازه دارم شما رابامهریه چهارده سکه بهار ازادی وائینه وشمعدان ودوشاخه نبات به عقدونکاح دائم اقای کوروش بهراد دربیارم؟ چشمانم رابستم ودردل ارزوکردم که کوروش فقط مال من باشه وفقط مرگ مارا جدا کنه. صدای مری را شنیدم:عروس زیر لفظی میخاد. پدر دستبند زیبای به دستم بست صدای عاقد عروس خانم برای بار چهارم می پرسم اجازه دارم شما رابامهریه چهارده سکه بهار ازادی وائینه وشمعدان ودوشاخه نبات به عقدونکاح دائم اقای کوروش بهراد دربیارم؟ قران را بوسیدم ودر اغوش گرفتم:بااجازه پدرومادرم بله . همه دست زدن وخانم یحیی کل کشید مری زیرگوشم گفت:کفشش زودباش پاتو بزار رو پاش وفشار بده خندم گرفته بود پامو روی پاش گذاشتم فشار دادم کوروش نگاهی به من انداخت ولی حرفی نزد. پدرجلو امد واز کوروش خاست تا تورو چادرمن رابرداره کوروش تورصورتم راکنارزد.نگاهمون بهم گره خورد این دفعه کوروش نگاشو ازمن گرفت مامان حلقه ها را به طرف کوروش گرفت. دستام یخ کرده بود کوروش بدون اینکه دستم را لمس کنه حلقه را دستم کرد من با دستانی لرزان حلقه را دستش کردم خوشبختانه دستم بهش نخورد نادی جام عسل مری جام ماست را کنارمان گرفتن انگشت کوچیکم را تو عسل کردم و جلوی دهن کوروش گرفتم سرش را جلو اورد ودستم را به دهنش برد تمام تنم لرزید کوروش هم کارمن را تکرارکر دلبخندی زدم وانگشتش را گاز گرفتم فقط نگاهم کرد وهیچی نگفت بعد ازمراسم عقد پدر و بابا سراغ کوروش رفتن و بهش تبریک گفتن پدرچشماش نمدار شد رو به من کردوگفت:قول بدید که خوشبخت بشید حالا شما تمام امید من هستید پس ناامیدم نکنید. کوروش پدررادراغوش گرفت پدر من رو بوسید بابا و مامان را دراغوش کشیدم انها هم برای ما ارزوی خوشبختی کردن نادی وعلی بابغض مرا در اغوش گرفتن وتبریک گفتن مری بوسیدم وباخنده به کوروش گفت:کوفتت بشه عروس به این نازی. کوروش حرفی نزد و دست امیررا به گرمی فشرد.ساعتی بعد من وکوروش راهی شمال شدیم.به اصرار مامان ومری لباسم را عوض نکردم فقط تور را برداشتم.سردم شده بود کوروش بخاری ماشین راروشن کرد و گفت:چرالباست را عوض نکردی؟ سرم رو پائین گرفتم:رسم که داماد لباس عروس را…. کوروش باعصبانیت گفت:مثل اینکه خیلی به دلت صابون زدی؟شماچی فکرکردید ؟ تقریبا فریاد زدم:من هیچ فکری نکردم فقط به خاطردل مامانم لباسمو عوض نکردم چی فکرکردی حتی اگر تواخرین مرد دنیا باشی نمیزارم دستت بهم بخوره پس حواست باشه دیگه داری میای رو عصابم پس لطف کن برای من نقش ادم خوبه رابازی نکن! کوروش باعصبانیت دستاشو روی فرمان کوبید. چرخیدم به طرف پنجره وبه جاده خیره شدم خیلی زودخابم گرفت. باصدای بوق ماشین از خاب پریدم روبروی دربزرگی ایستاده بودیم کوروش چندتا بوق زد مردی درتاریکی به طرف ما امد سلام کرد و تبریک گفت کلید و ریموت را به کوروش داد.کوروش تشکرکرد و با ریموت در را باز کرد چند چراغ روشن بود و ویلا را روشن کرده بود کوروش پیاده شد وچمدانها را برداشت پشت سر کوروش واردساختمان شدم ویلا دوبلکس بود با دکوراسیون چوبی که جلوه اش را چند برابر میکرد سالن بزرگ با مبلهای قهوه ای رنگ و میز ناهارخوری اشپزخانه اپن باکابینتهای چوبی خوش رنگ اتاق خابها باشش پله ازسالن جداشده بود.کوروش چمدانها رادریک اتاق گذاشت.اتاق بزرگ وزیبای بود با دکوراسیون چوبی کمد بزرگ و میز توالت وتخت خاب روی تخت پرازگل بود و چند شمع دراطراف تخت کبریت کنار شمع ها تشویقم کردتا شمعهاراروشن کنم تازه حمام را دیدم باروشوی وتوالت فرنگی ودیوارشیشه ای. کوروش: اینجا اتاقمونه اینم کارباباست.من گرسنه نیستم اگرگرسنهای خانم یحیی غذا گشته برامون . منتظرجواب من نشدچمدانش رابازکردوحوله اش را برداشت صلاح ندیدم تو اتاق بمونم.به سالن رفتم روی مبل نشستم اول شنلم را دراوردم بعدرفتم سراغ کفشام .سبدی روی اپن بودبازش کردم مقداری غذاومیوه واجیل بود میوه ها رادریخچال گذاشتم وغذا راگرم کردم گرسنه بودم با خوردن غذا طرفها راشستم اجیل رادر ظرف کریستال روی میز ریختم. حتما کوروش ازحمام بیرون امده بود رفتم بالا کوروش روتخت درازکشیده بود باشلوارمشکی و تیشرت مشکی موهای نمدارش جذابترشده بود .بوی عطرش اتاق راپرکرده بود، درچمدانش بازبود. وسایلهایش را درکمد گذاشتم و چمدان را زیر تخت کردم. رفتم سراغ چمدان خودم هیچ کدام ازلباسها برام اشنا نبود .لباس های زیررنگارنگ تاپ ودامن وشلوارک لباس خاب های کوچک وای اینم نقشه مری بود همشونو را توی کمد جا دادم فکر پوشیدن این لباسها ان هم با این اخلاق کوروش تنم را لرزاند . گوشی رابرداشتم ازاتاق بیرون امدم وشماره مری راگرفتم چندتا بوق خورد. -جانم عروس خانم؟ -جانم وکوفت این چه چمدونیه که واسیه من بستی ؟حالامن چی کار کنم با این لباسها یه لباس بدربخورم ندارم که الان بپوشم… مری بلند خندید :مگه اونا چشونه؟ بپوش تاچشمای شوهرجونت دراد الان کجای؟ -توحالم. مری ریزخندید:خاک توسرت کنن پس چرا داری ضدحال میزنی؟ ازحرفاش خندم گفته بود:ازدست تومری فقط نبینمت. مری:حالا اگردیدیم به روم نیار میدونی که من خیلی حساسم؟ خندیم:بمیرم واسیه حساسیت. -خدانکنه عزیزم بروبه شوهرت برس مواظب خودت باش میبوسمت. -توهم همین طورمیدونی که خیلی دوستت دارم نگران منم نباش بابت همه چیز ممنون منم میبوسمت عزیزم…. باصدای پای کوروش برگشتم کوروش نزدیکتر امد. صدای مری: شب بخیر عزیزم .ارام زمزمه کردم شب خوش. 
کوروش:دلتنگتون بودن؟یانه شاید نگران؟ ازاین که کوروش حساس شده بود خوشحال شدم خندیدم:مری بودنگرانم بود. -اهان منم که خرم یا شاید شما به همۀ دوستاتون این جوری ابرازمحبت میکنید؟ باعصبانیت گفتم:مگربرای شما فرقی هم میکنه گفتم که اگر اخرین مرد دنیا هم باشی منتت و نمی کشم پس نقش بازی نکن. نمیدونم چرا این حرف را زدم .کوروش دستمومحکم گرفت بدنم لرزید باعصبانیت گفت:پس به خاطرهمین هنوز لباستو درنیاوردی؟ دستم از دستش بیرون کشیدم عصبی گفتم:نه عزیزم نتونستم زیپشو بازکنم چی فکرکردی؟ من ازتولجبازترم. به طرف اتاق رفتم. -اگه خاهش کنی کمکت میکنم. همین طور که از پله ها بالا میرفتم پوزخندی زدم:به همین خیال باش. رفتم تواتاق جلوی ائینه ایستادم وسعی کردم زیپ را باز کنم. کوروش به درتکه داده بودومنو نگاه میکرد بی تفاوت مشغول شدم.یک لحظه تنم داغ شد،کوروش درست پشت سرم بود گرمی نفساش و احساس میکردم.دستش رابالا برد و زیپ را پایین کشید لباس رو تنم سرخورد ولی بند ها مانع از افتادنش شدن بدنم یخ کرد کوروش دستشو روی کمرم کشید بدنم شروع به لرزیدن کرد. -خوب نمی خای تشکرکنی؟ نمی تونستم جوابش رابدم شاید ترس بود یا هیجان هرچی بود مجبورم کرد سکوت کنم. -نترس کاریت ندارم،دستش راازکمرم برداشت ویک قدم رفت عقب،راحت باش میرم کمی قدم میزنم تو بخاب سریع رفت. هنوزتوشک بودم گرمی دست کوروش ونفس های گرمش را هنوز روی بدنم احساس میکردم یعنی اونم ازمن خوشش امده بود؟ولی منطقم حرف دیگری میزد خوب اون مردِ و این می تونه جزئی از غریزش باشه با این افکار لباسم را دراوردم و رفتم تا دوش بگیرم. تاروشن شدن هوا بیداربودم باشنیدن صدای پاش که به طرف اتاق میامد زود چشمهام رابستم.در را بازکرد وداخل شد روی تخت نشست شاید نگاهی به من انداخت نمیدونم ولی کنارم درازکشید خاب خیلی زود من را با خودش برد. باصدای دریا از خاب بیدارشدم،کوروش هنوز خاب بود. بلندشدم صورتمو شستم لباسمو مرتب کردم کمی ارایش کردم و رفتم پایین تا کارهای صبحانه را انجام دهم. خوشبختانه همه چیز تو خونه بود خیلی سریع میز صبحانه را چیدم و برای ناهار هم مرغ پختم و برنج خیس کردم کارام تمام شد که متوجه کوروش شدم. _سلام کی بیدار شدید؟ -سلام نیم ساعتی هست اینقدرمشغول بودی متوجه ام نشدی. -تاشروع کنید چای میریزم. -من چای نمی خورم .برای خودم چای ریختم وگفتم:چیزدیگه ای پیدانکردم.روبروش نشستم،دیشب کی برگشتید؟ -هوا روشن بود. -برای ناهار میخام زرشک پلو درست کنم دوست دارید؟ -اره من عاشق زرشک پلوم مخصوصا با سبزی خوردن. -خوش به حال زرشک پلو. نگاهی بهم کرد:باورم نمی شه عشقی درزندگیت نداشته باشی. خندیدم:منم عاشق خیلی ازغذاهام ولی عاشق کسی نبودم. -پس دیشب با کی دل وقلوه میدادید؟ -دیشب بهتون گفتم دوستم مریم بودبرای شما چه فرقی میکنه؟ 
-فرق میکنه که می پرسم خانم اگرکسی تو زندگیت هست کمکت میکنم لازم نیست این بازی را ادامه بدید. دیگه داشت عصبیم میکرد:شماچی فکرکردید اگر شخصی درزندگی من بود به هیچ قیمتی حاضر نبودم کنار مردی که مثل یخ سرده حتی یک نفس بکشم. باعصبانیت به بازوم چنگ زد وگفت:پس اینجا چه غلطی میکنی؟نگو که عاشقم بودی،چی تو را اینجا کشونده؟پدر چه قولی بهت داده که قید همه چیزت و زدی میگی یا با یه زبون دیگه ازت بپرسم؟ محکم زدم به سینه اش و دادزدم:چی فکرکردی؟فکرکردی منم مثل خودتم من روحساب خوبی واعتماد به پدرت باهات ازدواج کردم فکرکردم توهم مردی نمی دونستم یه روی دیگه هم داری . کوروش پوزخندی زدوگفت:اگر دیشب بهت دست میزدم مرد بودم چی فکرکردی من بهترازتو رو یه نگاه نکردم حالا بخام … . بازوم تودستش بوددیگه داشتم دیونه میشدم :چی فکرکردی اقا؟ فکرمیکنی میزارم بهم دست بزنی، روزمرگم باشه ول کن دستمو ول کن تا جیغ نزدم. دست کوروش شل شد،بازومو کشیدم و ازسرمیز بلندشدم. کوروش:از لباس پوشیدنت معلومه… برگشتم وپوزخندی زدم:شما که بهترازمن دیدید پس من با هرلباسی توچشم شما نمیام یا نکنه ازخودتان شک هستید میترسی کاردستت بدم. کوروش مشتی به میززد وبلند شدورفت. دلم خنک شد حقش بود پسره مغرور فکرکرده کیه؟ کوروش ناهارنیامدخودم تنها ناهار خوردم باخنک شدن هوا به ساحل رفتم و قدم زدم تا تاریک شدن هوا بیرون بودم خسته برگشتم، دوش گرفتم ویکی از لباس خابها را با روبدشامش پوشیدم کمی ارایش کردم و رفتم پایین جلوی تلویزیون یک ساعت بعد کوروش امد معلوم بود که حالت عادی نداره ازکرده خودم پشیمون شدم تلویزیون را خاموش کردم بلند شدم تا برم تواتاق. -خوشکل کردی خانم. محلش ندادم وازپله ها بالا رفتم. دنبالم امد:نمی خای بپرسی کجا بودم؟ بازم جوابشو ندادم.دراتاق بازکردم خاستم برم داخل که دستم وگرفت وبه طرف خودش کشید.افتادم توبغلش بوی عطرش وبوی مشروب، اخم کردم:ولم کن. کوروش خندیدوگفت:دوست دارم زنمو بغل کنم بده؟ -اره بده وقتی حواست جمع شد ازم بخاه تا بیام تو بغلت نه الان که بعدش منکرش بشی. کوروش منو توبغلش فشرد،بدنم یخ کرده بود می ترسیدم کوروش را می خاستم ولی نه با اینحال،زیرگوشم زمزمه کرد:اگر قول بدم منکرش نشم چی؟ -خوب تو که بغلم کردی ولم کن. صداش مهربون شد:برام غذا گرم میکنی؟خیلی گرسنه ام. -باشه تا دوش بگیری اماده میکنم. -چشم خانم. اغوشش رابازکرد و پیشونیمو بوسید. بدنم گرم شد دیگه موندن وجایز ندونستم سریع رفتم پایین غذا راگرم کردم ومیزو چیدم با صدای پای کوروش به طرفش برگشتم چشمام از تعجب گرد شد.کوروش رکابی مشکی به تن داشت هیکلش مردونه سینه و بازوهای برجسته و رنگ پوستش، بوی عطرش وحالت موهای نمدارش منو مست کرده بود. متوجه نگاهم شد لبخندی زد:فقط تو نمی تونی هرجوردلت می خاد لباس بپوشی. من که تا حالا لبخند کوروش راندیده بودم،چقدرچهرش با لبخند جذابتر میشد. صندلی رابیرون کشیدونشست. به چی فکر میکنی؟ شانه هایم را بالا انداختم:هیچی. خاستم برم که کوروش صدام زد: میشه توهم بشینی؟ برگشتم وکنارش نشستم دوباره لبخند زد وشروع کرد. -دستت دردنکنه خیلی گرسنه بودم. -نوش جان. بلندشدوظرفها را جمع کرد. -ما باید باهم حرف بزنیم؟ -موافقم ولی نه حالا. -چرا؟فکرمیکنی مستم من حد خودمو میدونم نترس خانم تا حالا خیلی مشروب خوردم ولی هیچ وقت مست نشدم. -پس چرامی خوری؟ نفس عمیقی کشید:چون ارومم میکنه وقتی نمی تونه مستم کنه،وقتی به زانو میندازمش اروم میشم.خوب حالا نظرت چیه؟ -باشه بزار یه چای بزارم. -گفتم که چای دوست ندارم ولی پایه یه قهوه تلخ هستم . -ولی قهوه نداریم. -چرا خریدم الان میارم. رفت وچند دقیقه بعد با یه بسته قهوه امد:من بدون قهوه میمیرم یه جوری معتادشم . -حالا ازکجاخریدیش؟ -رفتم تهران . قهوه را ازدستش گرفتم باتعجب گفتم:رفتی تهران؟ -اره یه قهوه بخورم خستگیم درمیره. -باشه الان حاضر میشه. چنددقیقه بعد با دو تا قهوه برگشتم. کوروش مشتاق کوپ را برداشت:دستتون درد نکنه. لبخندی زدم :نوش جان. روبروش نشستم.کوروش کمی ازقهوه اش را خورد:هفده سال پیش مامانم به خاطر لجبازی با پدرم منو با خودش به کانادا برد بابا می امد،ما می امدیم بابا اصرار داشت برگردیم،مامان اصرارداشت بابا بمونه اخرهم هر دو ارزو به دل ماندن با مرگ مامان هم من تنها شدم هم بابا بی طاقت برای برگشت من ولی منم لجبازی را ازمامان ارث برده بودم. خشک شدم،مغرورشدم ،تلخ شدم بابا هر راهی را برای برگرداندن من امتحان کرد تا این که این شرط راگذاشت.قبول کرد که اگر یکسال با ت وزندگی کنم، بعدش اگر نخاستمت همراه من به کانادا بیاد و اونجا شرکت را راه بندازه.این هم دلیل موافقت من با این ازدواج با شما،ولی من می خام یه پیشنهاد یکسالٍ دیگه بهت بدم!!!! 
-با تعجب گفتم:یک پیشنهاد یکسالِ دیگه؟ منظورتونو متوجه نمیشم؟ -پدر ازت خاست یکسال زن من بشی ولی ماعقددائم شدیم به خاطراینکه به تواعتمادداشت میدونست دراین یکسال منم ارام میشم،شایداز تعرفهای که پدر از من کرده تعجب میکنی؟ یا شایدباورم نکنی ، ولی خوب وقتشه دست از لجبازی و بداخلاقی بردارم دوست ندارم پدرمو از دست بدم.می خام بابازی پدرم،بازی کنم.توچی میگی؟ گیج شده بودم کوروش یکمرتبه بکل عوض شده بودنه به حرکات صبحش واون عصبانیت ها نه به الانش که ارام روبروم نشسته واز دوست شدن وبازی کردن، کنارگذاشتن اخلاق بدش با من حرف میزد -خوب من چه کارمی تونم بکنم؟ -هرچی باشه توهم داخل بازی هستی پس کمکم کن.توهم اگر بخای میتونی منو امتحان کنی بشناسی،بعدتصمیم بگیری ؟ نمی خام بدون عشق ودوست داشتن کنار هم باشیم،میخام تواین یکسال بشناسمت اگرهم خاستیم بمونیم طوری باشه که خودمونم اگر بخایم نتونیم بدون هم رندگی کنیم نه این که به هم عادت کنیم. پیشنهادخوبی بود حالاکه خود کوروش پیش قدم شده بود نبایدتنهاش میگذاشتم. -باشه من حاضرم،پیشنهاد خوبیه. کوروش خندیدوگفت:ازخداتم باشه،بچه پرو نازم میکنه. با اخم نگاش کردم:چیزی گفتید؟ لباشو جمع کردوگفت:نه! فقط …سرش راتکان دادوخندید:پس الان قبول دیگه باهم دوستیم؟ سری تکان دادم:اره دوستیم. -خوب حالا نمی خای از خودت برام بگی؟ -چی بگم؟من تاحالا تجربه دوست شدن باپسرهارانداشتم شماکه واردترید بفرماید. -زبونت خیلی نیش داره خانم ،اول لطفا از اطلاعات شخصیت بگو،چندسالته؟و… -من بیست وچهارسالمِ یعنی امسال میرم توپنچ،لیسانس معماری،سه ساله تو شرکت پدرت کارمیکردم.ارومم،میگن صبورم خودمم تازگیها به این نتیجه رسیدم دیگه چی می خای بدونی ؟ -بگو توچه طورراضی شدی ندیده و نشناخته زن من بشی؟ لطفا راستشو بگو. نمی دونستم چی باید بهش بگم،بگم پدرت درحق من وخانوادم لطف کردواین پیشنهاد را داد که زندگیمو نونجات بده.چی بهش می گفتم؟ ازپدر مطمئن بودم اون هیچ وقت رازمنوفاش نمی کرد و از طرفی دوست نداشتم خانوادم وخودم و راپیش کوروش کوچیک کنم وهنوز بهش اطمینان نداشتم نمیتونستم دلیل اصلی رابهش بگم -چیه داری به چی فکر میکنی؟دوست نداری جواب نده؟ -هیچی،نه موضوع این نیست گفتم که به پدرتان وخودم ایمان داشتم می دونستم که میتونستم تواین یکسال نظرشما را کامل نسبت به خودم وزندگی تغییر بدم . -برای توچه فرقی میکرد؟تومی تونستی با یه مرددیگه بدون هیچ دردسری ازدواج کنی چرا این راهوانتخاب کردی؟ -چون به هیچ مردی بجزبابام وپدرت اعتماد ندارم. 
کوروش به نفس خیره شد.به عشق دریک نگاه اعتقادی نداشت روز اول یاحتی جلسۀ بعد حتی به او نگاههم نکرده بود ولی موقع سرکردن چادرنگاش به چشمها ی زیباش افتاد،برای اولین بارچیزی در وجودش بهم ریخت .وقتی تور رااز صورتش پس زد،ان چشمهاباعث شد طپش قلبش به شماره بیفته ترسید و نگاهش رادزدید.درراه وقتی نفس با عصبانیت بهش جواب داده بودازاینکه نفس مال کس دیگری به جزاو باشد عصبی شد ازخداخاست که اولین و اخرین مردزمین برای اوباشد.وقتی اورامشغول صحبت کردن انهم صمیمی ومشکوک با گوشی دیداولین بار حسود شد.ازلجبازی وکمک نخاستن واصیه بازکردن زیپ لباسش خوشش امدازلرزش تنش وقتی اورا در اغوش داشتم، چقدرعطر تنش ارامش بخش بود.به خاطرترسوندنش خودمولعنت کردم.زدم بیرون تاصبح بهش فکر میکردم وقتی دم صبح برگشتم فهمیدم که خودشو بخاب زده نگاش کردم خیلی اروم بود،بازم دلم لرزید کنارش خابیدم برای اولین بار بی تاب اغوش کسی شدم که بااصرارپدرم وارد زندگیم شده بود. وقتی بیدارشدم کنارم نبود،وقتی گرم کاردیدمش یاد مامانم افتادم ولی بازم خراب کردم. عصبیش کردم وقتی اون طوری بهم جواب داداز اعتماد به نفسش خوشم امد بهم ثابت شد که می تونم باخیال راحت بهش تکه بدم. نمیدونم می تونم اول به خودم بعدبه نفس اعتماد کنم، فقط اینو می دونستم که میخام برای اولین بار ریسک کنم وحاضر بودم زندگیمو روش بزارم.ازدست خودم عصبانی بودم ازاینکه هربارکه باهاش حرف میزدم عصبیش میکردم وارتباط راسختتر.دوباره زدم بیرون باید قهوه میخوردم،ارومم میکرد.رفتم تهران ولی بعداز خریدن قهوه،وسوسه شدم که مشروب بخورم.وقتی برگشتم نادیده گرفتم برام سخت بود به زبون امدم بازم ساکت بود وقتی بغلش کردم این بار فقط از مست بودنم ترسید. 
نگاه نفس گرم بود ولی چشماش یه چیزی رامخفی میکردن بود.گذشتهُ نفس برام مهم نبود ولی طاقت رقیب عشقی را نداشتم پس دل وبه دریا زدم وخاستم یه چیزهای بینمون روشن بشه. همین طور که کوروش درسکوت به نفس خیره شدبودوقهوهشو میخورد. دردل نفس هم اشوبی به پا بود. نفس به کوروش بی میل نبودازطرفی دلش می خاست به کسی تکیه کنه خسته بود از همهُ مسئولیت ها دلش می خاست مدتی بدون فکرکردن به کسی به خودش وزندگیش برسه.می خاستم همراه کوروش این راه وامتحان کنم. کوروش سکوت راشکست:خوب نظرت چیه برای دوستیمون چندتا خط قرمزوسفید بزارم؟ سرم رابه نشانه تاکید تکان دادم. -خوب تو اولیشو بگو. باتعجب: من؟ کوروش سرش راتکان داد:اره بگو خط قرمز وسفیدت چیه؟ -اولین چیزی که برام مهمه اینکه بهم احترام بزاریم بعدش اعتماد،حالا شما؟ -فکرنمی کنم دوتا دوست همدیگرو شما خطاب کنن تاحالاهم خیلی شماوتوکردیم. لبخندی زدم:درسته حالا تونظرت وبگو. کوروش لبخندم رابالبخند جواب داد:برای من صداقت ووفاداری ازهمه چیز مهم تره فقط همین ومیخام .ولی باید بگم من بعضی وقتها خیلی بد میشم لطفا درکم کن تنها زندگی کردن ادمو بداخلاق میکنه. -من صبورم ولی زیربارزور نمیرم. کوروش:اره میدونم حداقل با این اخلاقت کاملا اشنا هستم. خوب باهم اتاق بودن مشکلی نداری؟ 
بی تفاوت شانهامو بالا انداختم:نه اگر حدخودتو بدونی. کوروش خندید:نمیشه فکرکنی من اخرین مرد دنیام یکم منتمو بکشی؟ -فکرنکنم نیازی به منت کشی باشه من بهت اعتماد میکنم،خط قرمز را گفتیم ولی من دوست دارم خط سفیدها را خودمون کشف کنیم. -منم موافقم.اجازه بدید برم بخابم ؟ کوروش خمیازهای کشید:منم خیلی خسته هستم.هردوبه اتاق رفتیم،کوروش چراغ راخاموش کرد و روی تخت خزید. روبدوشاممو دراوردم وکنار عسلی گذاشتم. صدای خنده کوروش حسابی ترساندم. یکی از خط سفیدای من،یک برهیچ به نفع من خانم.لبخندی زدم وبه تخت رفتم. یک هفته باکوروش خیلی زودتمام شد.حالامن خنده ها، اخم کردن،گاهی هم شوخی هاش رادیده بودم پشت اون چهرهُ مغرور رازهای بود که دوست داشتم کشفش کنم.قرارشد که بعدازصبحانه حرکت کنیم تا برای ظهربرسیم.ناهارهمه خانه پدربودن ازطرفی دلم برایشان تنگ شده بودوازطرفی دوست داشتم بیشتر با کوروش باشم. صدای کوروش:خانم دیرمی کنیمازود باش. شالمو روی سرم انداختم وازپله ها سرازیرشدم نگاهی به سالن انداختم، همه راکوروش برده بوددررابستم. -امدم. سوارشدم،کوروش لبخندی زدوگفت:اگه دوست نداری بیای می تونی تنها اینجا بمونی؟ خندیدم:نه دلم خیلی واصیه خانوادم تنگ شده،بیشتر شوق رفتن دارم تا تنها اینجا موندن. کوروش ماشین را روشن کردوگفت:اگه من پیشت باشم چی بازم ترجیح میدی بری؟ نمیدونستم چی جوابش وبدم.ریموت رازد دربازشدوبیرون رفتیم. -نمی خای کلیدا روبدی؟ -نه پدرخاست که باخودم بیارمش. -اهان،حتما میخان خودشون بیان،خوبه اب وهوای ادم عوض میشه. کوروش سکوت کرده بودفکرکنم ازدستم ناراحت بود:اره اگرتنها نبودم می موندم. کوروش اخم کرد:دروغ؟ -نه،من راست گفتم.اینجابهم خوش گذشت. -به منم،بایدبرمیگشتیم.من فردا پروازدارم. باتعجب:پرواز؟ -اره بایدبرگردم کانادا،یک هفته تا ده روز دیگه برمیگردم.یه سری ازکارام مونده پدر درجریانه. -ولی من نمیدونستم. -حتماپدرخاسته اززبون من بشنوی؟ حرفی نزدم وبه پنجره خیره شدم.رفتن کوروش انهم بعدازگذشت یک هفته از ازدواجمون یکم برام مشکوک بودمخصوصا که دراین چندروزاخیرکوروش کاملا تغییر کرده بود شاید می خاست باوجدان راحت من و اینجاتنهابزاره ازاینکه به این سادگی گول حرفاشوخورده بودم لجم گرفت. ازعصبانیت سرخ شده بودم.بادندان به جان پوست لبم افتادم. کوروش نگاهی به من انداخت:چی شد خانم ساکت شدی؟ -هیچی دارم ازمناظربیرون لذت میبرم. کوروش نگاهی به اطراف انداخت:اره منظرۀ زیبایی ولی چراسرخ شدی؟بس کن لازم نیست لب توبکنی؟ چشم غره ای بهش رفتم:سرخ نشدم. -چی شدی تو؟ چرایهواین طوری شدی؟ازرفتن من ناراحت شدی؟یاکوروش اخمی کردچی توفکرته؟بهم شک کردی هنوز باورم نکردی؟دادزدجواب منو بده؟ -دادنزن،اره بهت شک کردم.هنوزباورت ندارم خوب حالابایدچی کارکنم؟ کوروش خیلی جدی:بایدازم معذرت بخای. لحن کوروش اینقدرمحکم وواضع بودکه نتونستم سکوت کنم:یعنی من اشتباه کردم؟باشه وقتی امدی ازت معذرت میخام و… -نه خانم این اطمینان واعتماد،صداقت،وفا نیست.نباید بهم شک کنی،نمی خام دیگه بشنوم اینم میزارم روحساب اولین و اخرین. سکوت کوروش تا خانه نشکست.معلوم بودکه دلخوره،شایدباعذرخاهی درست میشدولی منم سکوت کردم. پدروخانوادۀ من برای استقبال ازمابه حیاط امدن.استقبال گرمی بود.ازدیدنشان انقدر خوشحال بودم که بعدازناهار چندساعتی مشغول صحبت با مامان ونادی بودم. بادیدن سینی چای خانم یحیی،تازه به خودم امدم. خانم یحیی:بفرمائیدعروس خانم بعدازگپ وتعریف یه چای مزه میده.استکان را برداشتم:مردها کجاهستن؟ خانم یحیی با خنده:اگر منظورت کوروش خانِ؟خیلی وقت پیش رفت تواتاق میگفتن سرشون دردمیکنه. -حتماقهوه نخورده؟نگاهی به مامان انداختم.مامان من برم یه قهوه براش ببرم تانخوره حالش خوب نمی شه. مامان خندید:بروعزیزم،بروبه شوهرت برس اردشیرخان میگفت فردابایدبره کاناداوتا یک هفته نمیادحتمابراش سختهبرویکم باهاش حرف بزن ارومش کن. -چشم،پس شماغریبی نکنید.زودبر میگردم.سریع قهوه اماده کردم بدون زدن دررفتم داخل،روی تخت درازکشیده بود. سینی وگذاشتم روی عسلی رفتم نزدیکتر:بیداری اقا؟ روشو برگردوند.هنوزدلخوربود. با شیطنت گفتم:برات قهوه اوردم مامان اینادارن میرن گفتم امشب برم اونجاکلی دلم براشون تنگ شده،نظرتوچیه؟ -برای چی ازمن می پرسی دوست داری برو؟ -توساعت چندپروازداری؟ -پنج صبح. -حالاپاشوقهوتو بخور،مگه نمی خای چمدون توببندی؟ پاشوکمکت میکنم. کوروش بالجبازی گفت:شمابریدبه خانواده برسید. خندیدم:پس حسودیت شده،اره؟ کوروش روی تخت نشست:بحث حسودی نیست،ازوقتی امدیم اصلا منودیدی؟ میخاستم نظرتو راجب خونه بپرسیدم ولی تومشغول بودی.حالاهم اومدی میگی میخای بری خونۀ مامان اینا. لبخندی زدم وکوپ قهوه راطرفش گرفتم. -اگه سردبشه دیگه برات درست نمی کنم کوپ راگرفت. -خوب راجب خونه چی میخاستی بگی؟ کوروش کمی ازقهوه خورد:قبلا به پدرگفتم اینجا می مونیم،یه اپارتمان هم دارم. توتصمیم بگیراینجایااونجا؟ -خوب من میگم اونجا. -خوبه منم موافقم ولی اونجا خیلی کار داره بایددرنبودمن همۀ کارها را انجام بدی ،میتونی؟ -اره،بایدچه کارکنم؟ -میخام خونمونو دیزاین کنی،کاری هم به مخارجش ندتشته باش.فقط من امدم اماده باشه ها… -چرااین کاررامیکنی؟ -میخام ببینم خوش سلیقه ای یانه.این طوری فکربدنمیکنی ومنتظرم میمونی. لبخندی زدم:خوبه،خوب حالا چمدونت کجاست؟ -چمدان نمی خادمن اونجا کلی لباس دارم وسایلم هنوز اونجاست. -خوب پس بیابریم پیش بقیه زشته همش تو اتاق باشیم. -خانم؟ خندیدم:بله اقا. -واقعاامشب می خای بری خونه… -نه اقا،من اینجام تاشما بریدوبرگردید. خوبه؟ کوروش شانه هاشو بالا انداخت:برای من که فرق نمی کنه گفتم عادت نکنی. خندیدم:اره میدونم،من میرم شما هم تشریف بیارید. منتظرنشدم وازاتاق زدم بیرون،رفتم تو سالن مامان ونادی با خانم یحیی گرم صحبت بودن. خانم یحیی روبه من کردوگفت: اومدی عروس خانم،اقاگفتن ازشما بپرسم برای شام چی کارکنم؟ -زرشک پلودرست کنید،بی زحمت.خانم یحیی بلندشد:روی چشم،نفس خانم. -چشمت بی بلا،ممنون خانم یحیی. -نفرماییدخانم. بارفتن خانم یحیی کنارمامان نشستم :بابا اینا کجان؟ -رفتن توباغ،کوروش یهترشدمادر؟ -اره،یکم نگران چندروزیه که نیست. -حق داره مادرتازه داماده،تواین مدت سراغ ماهم بیا میدونم خونت اینجاست. -حتما میام ولی مامان خونه مااینجانیست بایدتونبوداقاداماد امادش کنم. 
باصدای امدن مردهاحرفامون نیمه کاره ماند.کوروش هنوزتوجمع ساکت بودولی پدروعلی باگفتن لطفیه حسابی همه را خنداندن.وقت شام کوروش بااین که غذای موردعلاقه اش سرمیزبودغذا نخورد دلم شور میزدازنگرانی کوروش نگران بودم ولی ترجیح میدادم خودش لب باز کنه.ساعتی بعدازشام مامان اینا بعدازکلی سفارش به من وکوروش رفتن.پدرم خستگی رابهانه کردورفت تا ما راحت باشیم. کوروش ان قدر توفکر بودکه وقتی سینی قهوه را جلوش گرفتم متوجه نشد. 
-بفرماییدقهوه اقای متفکر. کوروش تکانی خوردوبادیدن سینی قهوه لبخندزدوکوپ رابرداشت. -ممنون،یکم توفکرم خانم ولی بوی قهوه ارومم میکنه. خندیدم:خوش به حال قهوه!نمی خای بگی داری به چی فکرمیکنی؟دارم نگران میشم. -چیزمهمی نیست یه مشکل کاری عصربا خبرشدم فکرم درگیرش شده،راستی کارت بانکت ورمزشوگذاشتم رومیزتوالت . فهمیدم که نمی خادحرفی بزنه،پس منم هیچی نگفتم. -باشه ممنون. 
ساعت دوازده کوروش عزم رفتن کرد.مثل همیشه کت وشلوارمشکی، ازپدر خداحافظی نکرد.به من که رسید. مواظب خودت باش زودبرمیگردم خانم. اززیرقران ردش کردم. -باشه نگران من نباش،من منتظراقا. هیچی نگفت ورفت،بعدرفتنش کاسه اب وپشت سرش ریختم.یعنی کوروش برمیگرده….. فصل ششم: 
باپدربرای دیدن اپارتمان رفتیم.نمای اپارتمان عالی بودورودی زیبا با پله ها مرمری و درهای شیشه ای،لابی بزرگ وزیبای که با مبل های چرم قرمز وچندتا اکواریون بزرگ پراز ماهی های رنگارنگ که جلوۀ انجا را بیشترکرده .نگهبان با دیدن پدر به طرفمان امد. -سلام اقاازاین طرفها،اقازاده خوب هستن؟ -سلام،ممنون درنبودش که اتفاق خاصی نیفتاده؟ -نه ااقا حواسم جمع بوده.نگاهی به من انداخت وسلام کرد،جوابش را دادم. -عروسم امده اپارتمان راببینه. نگهبان لبخندی به من زدوگفت:مبارک باشه،شیرینی ما یادتون نره؟ پدرلبخندی زد:حتما ،بزار بیان سرخونه زندگیشون شیرینی هم میدم. سهرابی در اسانسوررا برامون بازکردداخل شدیم:اقا کاری داشتید زنگ بزن پدرباسرجوابش دادودکمه شش رافشار داد. -مردخوبیه کاری داشتی بهش بگو،نظرت درمورد ورودی اپارتمان چی بود؟ -خوبِ من که خوشم امد. اسانسور ایستادوباهم پیاده شدیم.راهرو با چهارتا درچوبی زیباوچندتا گلدان طبیعی،یک ائینه قدی کنار دراسانسوروتابلوی ازغروب خورشیدپدر کلید رابیرون اورد:خوب تا حالا که خوب بوده بیا ببین اینجا راهم می پسندی؟ درروبروی اسانسور رابازکردوبه من اشاره کردکه برم داخل،لبخندی بهش زدم ورفتم داخل،سالن بزرگ با پنچره های بزرگ که کل محیط را روشن کرده بود.کنار در سرویس بهداشتی،یک راهرو کوچیک که به سالن میرسید،سالن باچندتاپله به یک سالن دیگه وصل میشدکنار سالن اول اشپزخانه بودبزرگ وروشن بایک پنجره… -خوب چی شدنفس جان؟ بزرگه،کوروش ازجای کوچک خوشش نمیاد اینجا راهم سه سال پیش خرید.دلم گرم شدکه شاید برگرده ولی … جلورفتم ودستم را روی بازوش گذاشتم:حالا که امده ومیخاد بمونه، کوروش دوستون داره من مطمئنم… -اگه مطمئنی چرااین قدرکلافه ای دیشب حواسم بهت بود.ازرفتنش تو هم مثل من ترسیدی می فهمم. -اره انکار نمی کنم ولی قول دادبرمیگرده،من می خام بهش اعتمادکنم چاره ای ندارم من کوروش را نمی شناسم دوتایمون ازدو دنیا متفاوتیم ولی کوروش گفت برمی گرده… بغض مانع شدنتونستم ادامه بدم. پدرسرم را بوسیدوگفت:کوروش دوستت داره،وقتی می رفت فقط ازتوگفت.امدنت اینجا وجدازندگی کردنتون اینو بهم ثابت کرد،اگه حتی کمم باشه ولی یه حسی هست حالاهم خوشحالم که دوطرفه است. ازخجالت سرخ شدم وهیچی نگفتم. پدرنگاهش راازمن گرفت وگفت:حالا هم خوب اینجا را ببین که کلی کار داریم. سه تا اتاق داشت یکی ازاتاق ها سرویس داشت بین دوتا اتاق ها هم سرویس بود.اتاق سرویس داره هم دنج بودوهم ازبزرگتر که با پنجره های بزرگ با یک درشیشه ای که به بالکن باز میشدرابرای اتاق خاب مناسب دیدم.دررابازکردم هوای خنک رابلعیدم اینجا جون میداد برای نشستن ووقت گذروندن دوتا صندلی ویه میز باکلی گل وگیاه زیباوسبز مثل حیاط قدیممون اینجا روهم درست میکنم برای خودم نه برای دوتایمون.لبخندی زدم یعنی الان کجاست؟اونم به من فکر میکنه ؟اصلا چرا منو هم نبرد؟کوروش کوروش من چرا این جوری شدم نمی خام بشی همۀ فکرم. صدای پدرکه داشت صدام میزد دوباره منو به حال خودم اورد:نفس کجایی -سرم را از در بیرون بردم:اینحام پدرتوبالکن. پدرخندیدوگفت:اونجا چه کار میکنی؟ -جای خوبیه می خام یه فکری هم برای اینجا بکنم،شماچی میگید؟ پدرنگاهی به اطراف انداخت:منظرش که بدنیست،فکرخوبیه اتاق ها را دیدی؟ باسرجواب دادم.-این ازهمشون بزرگتر،این ومیکنم اتاق خاب یکشم میشه اتاق کارکوروش ولی برای اتاق سوم فعلا نظری ندارم. -خوبه حالا می خای از کجا شروع کنی؟ -اول می خام برم سراغ کف ودیوارهاوکارهای اشپزخانه بعدش خریدوغیره -میتونی بری سراغ شرکت … من باهاشون اشنام کارشون تک وتمیز وازمهمتر زود بهت تحویل میدن،کارهای ویلا را اونها انجام دادن. -خیلی خوبه میشه برای عصربرم نمونه کارای بیشتری ببینم؟ -زنگ میزنم ردیف میکنم،حالا بریم؟ لبخندی زدم:اره دیگه من کاری ندارم. باهم برگشتیم خونه،پدرکلیداپارتمان را به من کلیدا برای عصر ساعت پنچ برات قرار گذاشتم . -ممنون. خانم یحیی سینی چای را جلوم گرفت وگفت: خونه راپسندیدی عروس خانم؟استکان چای را برداشتم وبا ذوق گفتم:اره خیلی،دستتون درد نکنه. کسی زنگ نزد؟ -نه،منتظرتماس اقاکوروش هستید؟ سکوت کردم،انتظارداشتم تماس بگیره حتی اگه خیلی سرش شلوغ باشه.استکان را روی میزگذاشتم وبا بی میلی گفتم:نمی خورم میرم تو اتاقم یکم استراحت کنم،بی زحمت گوشی تلفن رابیار. -چشم خانم. عصبی بودم ،چراتا حالا زنگ نزده بود؟روی تخت درازکشیدم هنوز بوی عطرکوروش را میشدحس کرد.لعنتی نفس بی خیال چراحالاکه ازهمه چیز خیالت راحته یکم به خودت برس بی خیال کوروش بیاد،نیاد تو خوش باش تواین فکرها بودم که خانم یحیی گوشی را اوردوگفت که تا نیم ساعت دیگه ناهارامادهست .گوشی را گرفتم وبا سر جوابش دادم ،هیچی نگفت ورفت.شماره مری راگرفتم بعدازچندتا بوق صدای مری که نفسنفس میزد:الو بمیری نفس کی اومدی؟ خندیدم :حالا چرانفس نفس میزنی ؟باشیطنت:کجایی خانومی مزاحم نباشم؟ من دیروزامدم. -برو بمیر،مگه قرار نشد س م س بدی؟نکنه ترسیدی خراب شم سرت 
دارم میرم خونه قرار امیر برای ناهار بیاد منم مرخصی گرفتم. خندیدم:توکه همیشه سرمن خرابی،بیچاره امیر حالا چی ناهار پختی ؟ 
-خوب زبون دراوردی خانم،خانما.جات سبز قرمه سبزی داریم.پاشو بیا راستی از اقا دامادچه خبر؟ 
-چه کنم کمال هم نشین درمن اثرکرد؛کوروش هم برای یک هفته رفت کاناداتنهام دلم گرفته بودگفتم ببینم کجای؟ 
مری با تعجب گفت:کانادا؟پس حسابی فراریش دادی؟گفتم بال هاشو بچین گوش نکردی خانوم. خندیدم:اره،سفرکاریه زودبرمیگرده. -چوب پس همه چیز خوبه؟الان کجایی؟ 
-اره،خونه پدرشوهر،قرار بزارهمو ببینیم.ماشین داری؟ -نه،تعمیرگاهست. -عصرقراره برم شرکت… برای دکور اپارتمانمون میای باهم بریم؟ اپارتمان؟نگفته بودی؟ بانازگفتم:کار کوروش،سفارش کرده تا برگشتنش خونه اماده باشه. 
-حالا تو هم حرف شنو شدی اره ؟میبینم حسابی اوردیش به راه؟ خندیدم:ای همچین!؟ -خوب ساعت چند قرارداری؟ -ساعت پنچ،بعدش میریم یه جای یکم گپ میزنیم. -باشه میام اونجا ،فعلاکاری نداری می بینمت. -نه باشه ،تابعدمی بینمت. 
باحرف زدن بامری یکم اروم شدم.صدای دریادم اوردکه بایدبرای ناهاربرم . 
-الان میام .نگاهی به ائینه انداختم بایدمیرفتم لباسهامو میاوردم اوضاع لباس پوشیدنم اصلاخوب نبود موهامومرتب کردم ورفتم.پدر منتظرم بود صندلی رابیرون کشیدم ونشستم:می بخشید منتظرشدید. -نه راحت باش،خوبی شنیدم که ناراحت هستی؟ نگاهی به خانم یحیی انداختم با دستپاچگی رفت تواشپزخونه،می دونستم نگرانم پس نیازی به جبهه گرفتن نبود. -پس درست حدس زدم ناراحتی؟ 
-نه پدرناراحت نیستم فقط انتظار داشتم کوروش یه تماس بگیره حداقل 
بگه که رسیده. 
پدر کمی برنج کشیدوگفت:کوروش هیچ وقت تماس نمی گیره همیشه من بودم که زنگ میزدم . -ولی بایدبامن تماس میگرفت من همسرش هستم،موقع رفتن انقدر تو فکربود که نشدعلت دقیق رفتنش را بپرسم.شما چیزی نمی دونید؟ رفتن کوروش بیشتر به خاطریک پروژه مهم کاری بود،اون وشیرین خیلی برای این پروژه زحمت کشیدن. تابی به ابروم انداختموباتعجب گفتم:شیرین؟! قبلا از شیرین نشنیده بودم. پدر:زیاد مهم نبود که بخام راجبش حرف بزنم،دختر کوچک خاهرمه با کوروش تو شرکت شریکه. 
-ولی مثل اینکه به کوروش خیلی نزدیکتر از شریکِ،شما مطمئن هستید 
فقط شریکن؟ پدر دقیق نگام کردوگفت:داری حسودی میکنی؟یاداری شک میکنی به کوروش ومن؟ -حسودی نمی کنم ولی شک دارم که رابطه کوروش ….نفس عمیقی کشیدم پدر من به شما شک نمی کنم،ولی می خام همه چیزرادرباره کوروش بدونم.کوروش رفته من وشماهیچ راهی جزصبرواعتمادبه اون نداریم،نمی خام شروع نکرده تموم بشم پس روقولتون بمونیدو کمکم کنید پدر نفسش رافوت کردوگفت:چی می خای بدونی من تا الان که توشک کردی حتی بهش فکرنکرده بودم،اگر رابطه ای بود کوروش بمن میگفت 
ولی اون هیچ وقت به شیرین اشاره هم نکرد.بزاربرگرده باهاش صحبت میکنم. 
زمزمه کردم:حالادیگه فایده نداره. -نفس عزیزم خودت وناراحت نکن به من اعتمادکن من باهاش صحبت میکنم،حالا ناهارتو بخور تااز دهن نیوفتاده. 
بابی میلی کمی غذاکشیدم وشروع کردم به خوردن. 
خیلی زود ازسر میز بلند شدم وبا عذرخواهی دوباره به اتاقم پناه بردم 
تاوقت قرارم دوساعتی وقت داشتم ترجیح دادم برم دوش بگیرم وکم کم اماده شم،ابگرم ارومم کردوروحیه ام عوض شد.کمی ارایش کردم با ابروهای برداشته شده چشمام بیشتر جلوه میکرد،لباس پوشیدم ازاتاق بیرون زدم. پدردرسالن بودبادیدن من لبخندی زدوگفت:داری میری؟ -اره،شما کاری ندارید؟بعدش با مریم میرم بیرون نگرانم نباشید. پدرخندیدوگفت:باشه دخترم مواظب خودت باش .بیا اینم سوئیچ ماشین کوروش دست تو باشه بهتره،یحیی امادش کرده فقط بااحتیاط رانندگی کن باخوشحالی سوئیج را گرفتم وگونه اش را بوسیدم:چشم حتما،پس تا بعد پدر لبخندی زد:نا بعد. 
سوار شدم،بوی عطر کوروش هنوز قلقلکم میداد.به مری زنگ زدم وگفتم میام دنبالت کلی خوشحال شد.با هم رفتیم سر قرار،خیلی زود تصمیم گرفتم وبین طرح ها رنگ مشکی ونقره ای،بنفش تیره وروشن راانتخاب کردم. کف خونه را مشکی مات،دیوارها با ترکیب سه رنگ بنفش تیره وروشن نقره ای. کابینت های اشپزخانه مشکی باوسایل های نقره ای قرارشد تا یکهفته دیگر کارتمام شده باشد.ادرس وکلید رابهشون دادم وبا مری رفتیم یه جای دنج تا کمی درددل کنیم. 
مری:خوب تعریف کن ببینم شمال خوش گذشت؟ 
-خوب بود،تمام اتفاقاتی که درشمال بین من وکوروش رخ داده بودرابداش تعریف کردم. 
سرش راتکون داد وگفت:که این طور پس قرارشد دوست باشید؟این فکرخوبیه ولی رفتن کوروش یکم مشکوکه. 
باعصبانیت گفتم:تازه فهمیذم شریکش دخترعمه اش وای مری دارم دیونه میشم ازوقتی که رفته زنگ نزده. 
مریم خندیدوگفت:بهش شک داری؟ 
-من فقط یک هفته ست که می شناسمش،نمی دونم چه حسیه ولی دوست ندارم بازیچه باشم. 
-اروم باش نفس یکم خونسرد باش تابتونی تصمیم درستی بگیری،میدونم سخته ولی اصلا بیافکر کنیم کوروش با شیرین رابطه داره ولی حالاشوهر توبرای یکسال سعی کن فقط کنارش زندگی کنی بعدیکسال جدا میشی هنوزدختری می تونی ازدواج کنی،پس اینقدرهاهم نباختی بازی کن بازی شروع شده لازم نیست این قدر احساسی فکر کنی بزار اگه می خای عاشق کوروش هم بشی اول اون پیش قدم بشه اون وقت خودش می دونه ورابطش باشیرین اونم اگر وجودداشته باشه.صبورباش می دونم سخته ولی این تنها کاریه که می تونی الان انجام بدی. 
مری راست میگفت باید صبرمیکردم. 
مریم برای عوض شدن حال وهوا گفت:خوب کی بریم خونتون وببینیم . 
خندیدم:یک هفتۀ دیگه ازفردا شروع میکنم برای خرید،راستی ازشرکت 
چه خبر؟ 
-خبری نیست چندروزیه اقای رئیس تشریف نمیارن،شما بگو چرا؟ -پدر دیروز وامروز گرفتار ما بودن،فکرکنم از فردا بیان. اینقدر با مریم گرم صحبت شدیم که متوجه گذشت زمان نشدیم.مری رورسوندم ورفتم خونه ،پدرمنتظرم بود باهم شام خوردیم ودوباره خیلی 
زود به اتاقم رفتم . 
یکهفته ای کارم شد خریدوخرید وخرید.برای تحویل گرفتن خانه تنها رفتم از دیدن ان همه تغییر به وجدامده بودم.خیلی زودباکمک مامان ونادی ومری ،خانم یحیی وسائل ها راچیدیم.عاشقش شده بودم زیبای انجا اینقدر برام مهم بودکه سنگ تمام گذاشته بودم.مبل راحتی بنفش تیره با کوسن های بزرگ نقره ای ویاسی که برای سالن کوچک گرفته بودم تلویزیون ال سی دی ومیز مشکی ،اباژور نقره ای به شکل گلدان همراه با گل های درخشان کنار مبل جلوه محیط را چندبرابرکرده بود.برای قسمت پذیرایی که 
بادوتا پله ازسالن جداشده بودباپرده های بنفش تیره ورشن سرویس مبل وناهارخوری مشکی و نقرهای دواباژور نقره ای وساعت ایستاده مشکی ومجسمه های بزرگ وکوچک نقره ای براق وتابلو به رنگ بنفش تیره وروشن با قاب مشکی. برای قسمت ورودی یک ائینه تمام قدوچوب لباسی دیواری نقره ای رنگ 
تو راهرو هم کنسول وائینه شمعدان های نقره ای .اشپزخانه،تمام وسائل های برقی را سیلور گرفتم و بقیه را بنفش تیره وروشن بامیزناهار خوری 
دونفره مشنی وبنفش. اتاق خاب سرویس مشکی ورو تختی زردونارنجی واباژور نارنجی ،برای بالکن هم دوتا صندلی راحتی چوبی همراه بایه میزکوچک وکلی گلدان با گلهای طبیعی ،اینم از خونم . 
مامان برام اسپند دود کرد وبرای اولین غذای خونه به رسم قدیم حلوا پخت،خانم یحیی بهمون چای داد که با حلوا کلی بهمون چسبید و خستگیمون دررفت. 
مامان:حالا کی کوروش خان برمیگرده؟ 
-تا دوسه روز دیگه میادش. 
نادی با شیطنت گفت:سوغاتی ها راتنها تنها نخوری ها! 
مری خندیدوگفت:نه عزیزم من سوغاتی نخاستم ولی باید صور بدی ! 
دستامو به علامت تسلیم بالا بردم باشه صورم میدم،شما جون بخاه. 
مری با شیطنت گفت:اره دیگه تو جون بخاه کیه بده. 
همه خندیدیم.خانم یحیی،استکان هاراجمع کردوگفت:خانم اگه کاری ندارید من برم اقا یحیی پائین منتظرن؟ 
-نه ممنون خیلی زحمت کشیدید به پدرازقول من بگیدکه امشب نمیام. 
-وظیفم بود،نفرمایید چشم به اقا میگم بااجازه . 
بارفتن خانم یحیی ،مری هم بانگ رفتن زد. 
مامان:ما هم بریم الان بابات و علی خسته وکوفته میان،توهم پاشوکاراتو بکن با هم بریم خوب نیست تنها باشی. 
اابروهامو درهم کشیدم:شما نگران من نباشید،کلی کار دارم فردا باید برای خونه برم خرید،یخچال خالیه اماده شین میرسونمتون. 
مری:رحمت نکش با اژانس میریم. 
زحمت نیست می خام برای شام وصبحانم هم خریدکنم پس اماده شین. اول مامان ونادی رو رسوندم بپیه سری هم به اژانس وعلی وبابا زدم . امیرهم انجا بود ولی هنوزکارش تمام نشده بود پس با مری راهی شدیم 
-کوروش زنگ نزده؟ 
-نه مثل اینکه عادت داره ازهمه بی خبر باشه. مری نگاهی به من کردوگفت:توچرا زنگ نزدی؟ -نمی خام نقطه ضعف دستش بدم،بزاربیاد براش دارم . 
مری با شیطنت گفت:می خای کار بدی دستش نکنه می خای دامادش کنی؟ 
خندیدم:ازدست تو،نه براش دارم حالابعدا” بهت میگم راستی دیروز شکیبا زنگ زد مثل اینکه واحدها رااجاره داده. 
مری خندیدوگفت:تکه خوبیه این شکیبا،من اگر دستام بسته نبود… 
-چشمم روشن مری خانم ما ازاین حرفها داشتیم،شکیبا پسرخوبیه مبارک صاحبش. 
مری:اگه کوروش بفهمه چی ؟ 
-نباید بفهمه،اصلا بهش مربوط نیست. -اوه جالب شد. -بس کن مری راستی امیر درمورداژانس چیزی نمی گه؟ -نه همه چیز عالیه بچه ها حسابی مشغولن تازه اگهی استخدام هم دادن. 
-اره علی بهم گفت ،مثل اینکه حسابی کارشون گرفته؟ -اره امیر می گفتحسابی سرشون شلوغه ،امیر که تا دوازده میمونه. 
-خداراشکر همش توفکرشونم. 
-نگران نباش علی پسر عاقلیه. -می دونم ولی دوست ندارم از درس خوندن عقب بیفته. -بزار کار اژانس ثابت بشه درسشو هم می خونه. -شام درست کردی؟ مری خندید وگفت:املت که این حرفها نداره. 
-بیچاره امیر بیا با هم بریم شام بخوریم برای امیرم میگیریم،زنگ بزن بهش 
بگو . 
مری دستاشو بهم زدوگفت :اخ جون پیتزا. 
جلوی یک فست فوتی نگه داشتم دوتای پیاده شدیم،رستوران خیلی 
شلوغ بود چنددقیقه منتظرشدیم تا میزخالی بشه بعدسفارش دادیم. 
-من برم دستامو بشورم تو هم زنگ بزن به امیر نگران نشه. 
-باشه برو. دستشویی خلوت بود زوددستامو شستم وبرگشتم. -زنگ زدی؟ -اره امیر گفت تا یک نمیاد پس خیالت راحت دوسه ساعت وقت داریم. 
خندیدم وباچنگال به سالاد اشاره کردم:پس حمله.یک ساعتی باهم تورستوران مشغول خوردن وحرف زدن بودیم بعدبا مری رفتیم سوپرمارکت ومن کلی خرید کردم.مری را رسوندم ،مری خاست بمونم وصبح برم خونه ولی من قول دادم تا رسیدم بهش زنگ بزنم .همدیگه بوسیدیم و راه افتادم.خیابانها خلوت بودومن زودتر به خانه رسیدم. خریدها رابه دست گرفتموسوار اسانسور شدم،ازاسانسورکه بیرون اومدم گوشیم زنگ خورد کلیدرابه قفل زدم وجواب دادم 
-جانم عزیزم من الان رسیدم دارم میرم داخل نگران نباش،برای چی 
بترسم تنهای ترس نداره.باشه اگه ترسیدم بهت زنگ میزنم.در را بازکردم وداخل شدم بل پام دروبستم. 
-هنوزکه هستی برو عزیزم شب بخیر صبح خودم بهت زنگ میزنم بوس 
بوس.چراغ راروشن کردم خریدهارا بردم اشپزخانه وقتی برگشتم با 
دیدنش به چشمام شک کردم.چشمهامو بهم فشردم ودوباره بازکردم. 
عصبی گفت:معلومه اگه این وقت شب خونه نباشی دلش شور میزنه
موندم چطور حاضرشده تنهات بزاره؟ 
باتعجب گفتم:سلام،کی امدی؟ 
چشم غره ای بهم رفت وگفت:کجا بودی؟می دونی ساعت چنده؟ ریلکس گفتم:من باید بپرسم کجا بودی؟با کی بودی؟که نمی پرسم پس زیاد جوگیرنشو. 
کوروش باعصبانیت فریادزد:نفس گفتم کجا بودی؟ -دادنزن همسایه ها بیدار میشن. کوروش اروم گفت: پس بگو کجا بودی؟ -رفتم مامان اینا ومری را برسونم،بعدش رفتیم با مری شام خوردیم ویکم خرید کردم. حالا توبگوکی امدی؟ کوروش باعصبانیت نگاهی به خریدها کردوگفت:مگه اقایحیی نبود که 
خودت رفتی خرید؟ 
دیگه داشت عصبیم میکرد.مانتوم دراوردم ورفتم تو اتاق ولباسامو عوض 
کردم وبرگشتم تو اشپزخانه وخریدها را جادادم. 
کوروش :جوابمو ندادی؟پشت سرم بود. 
-من دوست ندارم کسی برام خرید کنه.دیگه؟ نزدیکترشد کامل حسش میکردم نفسای داغش گردنم را می سوزوند. 
-باکی حرف میزدی؟ 
باعصبانیت گفتم:فکرنمی کنی داری زیادی می پرسی؟برگشتم سمتش رخ دررخ شدیم.لاغرشده بودبا ته ریش جذابتر شده بود:من این طورفکر نمی کنم. 
خاستم ازکنارش ردشم که کشیدم سمت خودش،افتادم توبغلش محکم گرفتم وتوگوشم زمزمه کرد:چرااین قدرصمیمی باهاش حرف میزنی؟بازم مری بود؟ 
شیطنتم گل کرد:نه مری نبود،خوب باهم صمیمی هستیم. -کوروش زمزمه کرد:میگی کی بود؟ -خندیدم:توفکر کن دوست پسرم برای تو چه فرقی میکنه؟ کوروش باعصبانیت دندانهاش و بهم مالید وگفت:جدی باش نفس!جواب من وبده؟ 
-مگه توجواب من ودادی؟ 
-توچی پرسیدی؟ 
-اول سلام کردم بعدپرسیدم کی امدی؟ کوروش موهامو بوسید:می بخشید عزیزم سلام،درست وقتی داشتی میرفتی دیدمت ولی تو اصلا حواست به اطرافت نبود رفتی ومن کلی منتظرخودت گذاشتی.حالا بگو کی بود؟ خودم وازبغلش کشیدم بیرون وگفتم:مری بود توکه خودت می دونی چرا می پرسی؟ کوروش خندیدگفت:جات خوب بودازود زدی بیرون؟!،خونه شیک شده ها دستت درد نکنه.پدر میگفت کلی گرفتارش بودی؟ -اره توهم گرفتار بودی؟اونم چه گرفتاری؟ -اومدم که کنارت باشم،قول میدم دیگه بدون تو هیچ جا نرم.حالا یه قهوه مهمونم میکنی خیلی خستم؟ تا دوش بگیری امادست برو تو اتاق حوله پشت در حمامِ. کوروش رفت ومن مشغول درست کردن قهوه شدم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : پنج شنبه 13 شهريور 1393برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ